crazy
crazy
گاهی میگم دوستش دارم ...
گاهی میگم ن دوستش ندارم...
گاهی میگم نکنه یه جا وا بدم... گند بزنم...
نکنه خیانت کنم...
بشم جزو همون هایی که سرزنششون میکنم...
گاهی میگم من بچه ام...
گاهی میگم ن وقتشه مستقل شم...
گاهی به غلط کردن میفتم، که نباید زندگیش رو به گه می کشیدم...
گاهی دلم برای خودم می سوزه... برای احوال متغیر...
گاهی دلم برای اون می سوزه... برای اون آدم بی گناه بد شانس...
گاهی دلم میخواد داد بزنـــــــــــــــــم....
سرم رو بکوبم به دیوار...
زمین و آسمون رو به هم بدوزم...
خون گریه کنم...
حالم خوب نیست...
کلافه ام...
همه چیز در حال تغییره...
من از تغییر می ترسم ~____~ با خودم میگم ... مشکل چیه؟ مجتبی؟
نه.. مسلما نه...
اگر نباشه محاله سمت دیگری برم، اصلا عطای ازدواج رو به لقاش می بخشم، همین الان هم کسی بیاد که بخواد تو ارتباط ما دخیل بشه له میکنمش...
خب پس اگه مجتبی مشکل نیست پس مشکل چیه؟ خود منم؟
هیچ چیز به اندازه زدن یه سیلی به صورت خودم لذت بخش نیست...
پر از حرصم...
چند وقته که ساکتم؟ وقتشه منفجر شم؟ وقتشه قاتی کنم؟
نمی دونم... نمی دونم...
کاش بتونم بهش بگم...
کاش درکم کنه...
ولی نمی کنه...فقط میگه برو دکتر...اه
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |