سرد
سرد
پسر... تو من رو دیدی... نه؟
شوخ طبع، داغ، پر جنب و جوش، عاشق....
چسبیده به تو... بی هیچ فاصله ای...
می دونی بزرگ ترین ترسم چیه؟ حتی نمی تونی حدس بزنی...
من...جیران... می ترسم که روزی... شاید دوسال، شاید پنج سال، شاید ده سال... نه شایدم همین سال بعد
وقتی کنارت میشینم دیگه این اشتیاق تو وجودم نباشه ...
که سست شم... که ازت فاصله بگیرم... که از تنگی جا شکایت کنم و بگم: یه کم برو اونور... چه خبرته چسبیدی به من؟
که بشم مثل اون خانم که صدای زنگ مخصوص تو رو هاپ هاپِ.... ~___~
من از عادی شدن همه چیز می ترسم... از خوابیدن این اشتیاق ها...
از تکراری شدن برای هم...می ترسم که از چشمم بیافتی...
من از خودم می ترسم برای تو...
چقدر من می ترسم... اه... لعنت به همه ترسهای من :(
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |