انفجار
انفجار
قایم کردنش فایده ای نداشت... بالاخره بمب دلم منفجر شد... بووووووم...
جیغ و داد و هوار... من احمقم... من خیلی احمقم که بازیچه شدم... بازیچه اون آدمها..
ولی حق بده... حق بده که همه مثل هم حرف می زنن... حق بده که فقط گذر زمان
مشخص میکنه چی راسته و چی دروغ...
فارغ از همه اینها... بسه... کافی نیست غصه؟
این کافی نیست که مابین عکس یک سال قبل و الان این همه فرق هست؟
کافی نیست که هیکلت آب شده؟ که چهرت تکیده؟ که غم تو چشاته؟
دوستان چی رو میخوان به گوشم برسونن؟ مشکلات تو؟
بدی تو؟ وفادار نبودنت؟ دروغگو بودنت؟ چـــــی؟
قیافه تو گویا نیست؟ تو خودت فرو رفتنت گویا نیست؟
من از تمام دنیا یه چیز میخوام... سرِِ تو ، روی پام، یه سرِ بی دغدغه...
من از تمام دنیا یه چیز میخوام... یه جفت پلک ، خوابیده رو هم، آسوده...
من از تمام دنیا یه چیز میخوام ... شنیدن نفس کشیدنت تو یه خواب عمیق و آروم...
من فقط میخوام به خیلی چیزها دیگه فکر نکنی...
خواسته زیادیه؟
من فقط میخوام کنارم باشی تا ابد.... میشه؟ :)
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |