عروسی خوبان
عروسی خوبان
کمتر از هشت ساعت دیگه خواهرم راهی خونه بخت میشه...
لباس سفید... صورت آراسته... کفش های تق تقی...
کل کشیدن ها جمعیت...
اما ما... این طرف... سه نفربا چهره های عبوس... نشسته... بلاتکلیف...
تا جایی که می دونم تکلیف من مشخصه... محاله خواهرم رو امشب تنها بذارم...
اما کسی که بهش مادر میگیم... شاید بیاد و شایدم خیر...
مهم نیست... تنها چیزی که مهم نیست دور باطلیه که راه انداخته...
بغضم میگیره...
اینکه انقدر کینه تو وجود یه آدم باشه اون هم نسبت به بچه هاش...
مگه میشه؟ مگه داریم؟
خدایا امشب رو بخیر بگذرون... خدایا بلا بگردون...
خواهرم گناه داره... خواهرم جز تو و ما هیچ کس رو نداره...
نذار میون اون لباس سفید و اون ظاهر آراسته، دلش بلرزه... اشکی از چشمش بچکه...
خدایا کمک ... :')
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |