:))
:))
من با تو خلم... تو خلی با دل من...
از دست من و تو آدما دیوونه میشن...
دوتا بچه کوچولو... نشستیم بغل هم... پاهامونو از صندلی آویزون کردیم و تند تند تکون میدیم...
- مامان من دعوا میکنه خرگوش نگه داریم، نمیشه خونه شما باشه؟
+ نه... مامان من هم دعوا میکنه....
- چرا مامانا اینجورین؟
+ نمی دونم :(( با دست دورها رو نشونش میدم... یه کلبه است...
- ببین... ببین... خونمون اون شکلی باشه؟
+ آررررررره.... خرگوشامونم می بریم اونجا....
- باشهه ^___^ لبای همو می بوسیم و از صندلی می پریم پایین...
یقه کتش رو براش مرتب میکنم.... میگه: خب من برم خانومم؟ قرار بیمه دارم...
میگم: برو جگر گوشه... در امان خدا....
دست تکون میده و دور میشه...
منم باید برم هنوز کلی فکر مونده که نکردم... وصل نزدیکه... :)
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |