پشت پلک هایم،شهری جامانده!
پشت پلک هایم،شهری جامانده!
دیدم توی پشت بام خانه قدم میزنم و...من و کلی وقت بیکاری!
گفتم برم و دفترم را بیاورم و این چند روز را بنویسم!
...تکانی خوردم و دیدم توی اتاق تاریک دراز کشیده ام...
//کاش جای خواب و بیداری جابجا میشد:
آنوقت من بودم و تویی و دستانی در دست هم و رقص توی کوچه
های شهر وچشمانی که چشمان خود منند و گلویی آشنا و دوست
داشتنی....غروبهای تنهایی پشت بام و حرفهای خوب بگوشم و...
دنیایی غیر قابل پیش بینی!
//تو میخواهی بیداری ها را زندگی کنی...اما این روزها من
خوابهایم را واقعی تر میبینم!
توی خواب دختری با دستان لطیف و صورتی خندان و قلبی آبی...
و بیداری را تنها،سردرگم،پر از علامت سوال...بی تو،بی تویی که
نمیشناسم اما میدانم که باید باشی...باید زودتر از اینها میبودی و
همین حالا که خیلی دیر شده را هم...دوری_نیستی!
بهار را نیستی...باران را نیستی...اردیبهشت را نیستی!!!
//مثل پرده تو باد...چین می خورم!
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |