شب خوش مگو،مرنجان..کامشب از آن مایی!
شب خوش مگو،مرنجان..کامشب از آن مایی!
//از میان همه تو مانده ای برایم...چه روزگاری خوش تر از این؟!
من به همان خیرالحافظینی که هر روز از زیر آن میگذرانیم،...
دلخوشم،ممنونم!
با تو خوشم،خوبم،آرامم...
از تو خواستم تنها صبور و آرامم کنی تا شرمنده ت نشوم،تا شرمنده
خودم نشوم در این دشت بلا و ابتلا ....
گردوی مرداب روح حرف میزند...رنج ها حرفهای جذابی برای
گفتن دارند..
مگر میشود تو خدای ابراهیم میان آتش باشی،خدای یوسف افتاده
در چاه باشی،خدای نوح در طوفان مانده باشی،خدای یونس تنهای
میان دریا باشی،خدای موسی میان نیل باشی و...
و خدای منی هم باشی که هیچم میان این همه....اما نجاتم ندهی؟!
امشب لیلی جان...از همان شبهایی ست که از هیچ چیز نمیترسم،
سرم به دامن توست و...همه شعرهای خوب را زیر لب زمزمه میکنم
و میدانم امشب این را که در این دل دانه ای هست که فقط باید
برای تو کنارش گذاشت،به عشق خودت کاشتش،آبش داد،...
//امشب کنار خودت،باندازه خوابهایم حالم خوب است!
_«شب خوش مگو،مرنجان....کامشب از آن مایی» را با من بگو...
با من بسیار بگو!
حالا که دستم را گرفتی و از شلوغی ها به کناری خلوت کشیدی!
از عشقی دیگر،از رازی دیگر ،از آسمانی دیگر،هوایی دیگر،حرفهایی
دیگر،موسیقی دیگر،صدا و گلویی دیگر،شعری دیگر،آرامشی دیگر،
دلگرمی دیگری،دلیل دیگری..که نمی میرد بگو...بگو...بگو!