اینجا ...بدون من!
اینجا ...بدون من!
این روزها در جایی دورتر از خودم و تو زندگی میکنم!
پر از دردم اما..دردم را نمیفهمم!
//نمیدانم شاید این تصمیم مرا در چاه گیجی بیشتر فرو ببرد و اما
با این همه،فردا میخواهم به سوت و کور و تنهایی دانشگاه پا
بگذارم و بگویم:خداحافظ خواب و بیداری و رویا و کابوس
چهار ساله ام!
و خداحافظ،آدم رویایی دلم که این روزها فقط بغضی که با بیاد
آوردن اسمت به همه مغزم و دلم مینشیند نشانی توست در من!
یادت هست میگفتم:هیچ چیز برای همیشه،«کافی»باقی نمی ماند،
من گمان میکنم که،هیچ آدمی هم....!
//گوشه دلم زمزمه ای اما هنوز از داغ تو هست:
تو همان آب گوارای به وقت سحری
نچشیدم لبی از تو...اذان را گفتند!
//دانشگاه که تمام شد باز برگشتم به حال و هوای خانواده که چهار
سال پرت شده بودم بیرون از آن...دوباره شدم زهرای آن سالها!
خدایا ممنونم بخاطر همه چیز....
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |