آدمی از جنسی که نیست!
آدمی از جنسی که نیست!
چشم هایم را با دستهایت گرفتی و وقتی دستهایت را از صورتم
برداشتی دیدم که مرا بعد سالها با دریا روبرو کرده ای،
بعد چند فصل...مرا با بام این شهر و خیابان و شلوغی مواجه کردی!
مرا به صدای پرنده ها بین دشتی از پروانه ها و زنبورها و گلها...
دعوت کردی!
پس چرا هنوز دلم آرام نیست؟!
از کجا که فردایی باشد؟!...چرا اشکم بماند برای وقت دیگری؟!
چرا احساس کردنت بماند برای حال بهتری؟!
خدایا...فکر نمی کردم اینی شود که اکنون هست!
کرختی و مسخ را حس میکنم...در ردپای روحم!
کمالگرایی ذاتی،درد بدی ست...من به آن مبتلایم!
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |