آرزویی که ندارم به تو برمی گردد!
آرزویی که ندارم به تو برمی گردد!
شعر سهراب میخواندم...
گوشه کتاب از او نوشتم:تو باز اینجا چه میکنی؟!
تو در من چه میکنی حالا؟!...
میدانی که چند هفته دیگر قرار است تمام این چهار سال را بسپاریم
به خاطرات و جا بگذاریم...همه چیز را و هر کسی پی زندگی خود!
تمام آن خوابها که فکر میکردم و دلم میخواست تعبیرشان کنی
به حافظه من ختم شد!
تمام شد قصه دختری که به گفته همکلاسی ها مغرورترین بود و
اما پشت در کلاس شما می ایستاد و تویی را که حواست نبود را
تماشا میکرد...
برایت دریا دریا گریه کردم و امشب هم بغضم گرفت اما نباریدم!
امشب سنگی شدی و به شیشه سوت و کور پنجره اتاقم خوردی...
چرایش را نمیدانم و فقط میگویم:
باید خوشحال باشم از اینکه اتفاق افتاد...نه اینکه ناراحت بشوم
بخاطر تمام شدنش!
فهمیدم که دوستت دارم و هنوز و تو یکی از معدود آدمهای منی
که حتی اگر دوستم نداشته باشی،یگ گوشه دوری از دلم،آرزوهایم
دوستت دارم_کم،اما عمیق و طولانی_...
بقول سهراب:عبور باید کرد!
//فارغ التحصیلی مان مبارک،آفتابم!کاکتوسم!....