ازدواج سنتی!!!!!
ازدواج سنتی!!!!!
به اینکه چند بار تلاش کرده بودم با کسی دوست بشم،با یه نفر از
جنس مخالف...
تلاش هام باندازه یه روز و اینا خوب جواب داده بود،یعنی کلا بنظر
من مردها موجوداتی هستن که پانتومیم رو سریع میفهمن!و درک
غیر کلامی شون خوبه...
اما امروز که داشتم فکر میکردم فهمیدم که در روزهای پایان سالهای
دانشجویی و ایضا روزهای پایانی ۲۲سالگی،بنده اصلا دوست ندارم
خودم را و حوصله ام را و وقتم را و مهم تر از همه احساسم را خرج
کسی کنم که هیچ تضمینی به ماندنش نیست!
وقتی یادم می آید یکی با یه «بای بای»مسخره رفت و اعصابم را
خرد کرد،
وقتی یاد رابطه یک هفته ای ام با جناب رضا می افتم....
شروع عیب و ایراد گیری هایش بعد آن همه تعریف و تمجید از
طرز فکر و نوشته هایم که باعث شد کلا از وبلاگم نقل مکان کنم به
اینجا و بی خداحافظی بروم و آویزه گوشم کنم که کلا مدافع خودم
در برابر نظرات دیگران باشم و «پیراهن سفید و سیاه»و «من همینم
که میبینی»از همانجا شروع شد برایم...
بابا جان!...من از همان روزها باید می فهمیدم که من اگر چه از آشنایی
سنتی بدم می آید و کلا وصلت این شکلی که اول مادر طرف و بعد
خود طرف رویت بشوند...اما شخصیت من همین روش را پیش
رویم می گذارد!
//یه جمله ای امروز اتفاقی خوندم به این مضمون:
سعی کن یه مرد رو قبل از اینکه عاشقش بشی بشناسی،وگرنه اگه
اول عاشقش بشی دیگه نمیتونی بشناسیش!