کلاس متولی و معادلات رفتم.ساعت ده جزومو دادم به شهریار. فاطی گفت بهنام با ایمو بهش زنگید.گفتم به روی خودت نیار ک میشناسیش..کلاس جبرانی فیزیک دو هم رفتم.خوابیدم تا غروب.من و شقی خواستیم بریم بیرون.نگار هم گفت منم میام.فاطمه مهدوی هم اومد.همه تیپ سفید زدن منم مانتو بلندمو پوشیدم.شقی و فاطی با محسن قرار داشتن.من و نگار هم رفتیم ساحل.تو راه یه مزدا تری خواست مخ بزنه ک زدم تو پرش..فاطمه و بهارم دیدم.کنارشون نشستیم تا شقی و فاطمه بیان..اومدن و با اکیپ سجاد رفتیم کافه پل کوچولو..جرات حقیقت بازی کردیم..خیلی بی ادب بودن..علی بهشهری بود..ساعت ده ما رو رسوندن خوابگاه..هم کلاسیم بیچاره وسط چارراه ایستاده بود منو دید هنگ کرد....امروزم تا یازده خواب بودم..شقی و نگار دانشگاه بودن.مهسا هم تو راه دیدم.بهنام زنگید دیشب گفت شام بخورم بعد بزنگ گفتم ش ندارم بای
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |