صبح که چه عرض کنم.ساعت یک و ربع بیدار شدم..تا غروب درسارو خوندیم.پیاده رفتسم ساحل..یک ساعت و نیم پیاده.ازگیل دزدیدن دوستان..در یه خونه زدم گفتم خانم ببخشید ما دانشجوییم.دوستام ازگیل میخوان..میشه از درختتون بچینیم؟؟؟گفت اره..خخخ
پارک نشسته بودیم.پسرای دیروزی اومدن.باهاشون یه کلی انداختم ک نگو..رفتن ک دیگه برنگردن..هه عوضیا..شام کباب خوردیم. .بهنام زنگید..باهاش دعوا افتادم.قضیه ایمو رو گفتم..فکر کرده خرم...کلی گریه کردم.با میلاد حرف زدم..اون بیچاره هم باید غصه منو بخوره..
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |