دیشب اصلا نخوابیدیم.تا شیش صبح بیدار بودیم.قشنگ مردیم از خنده.هممون اسکل شده بودیم..فک کنم بوی عرق سگی ک مهسا اورده بود ما رو گرفت..نگار خرمای چهلم رابطش رو بهمون داد..خله دختره..فاطمه کبیر تو اتاق ما بود..بحث بهار با اون پسره علی هم ب نتیجه نرسید..ساعت ده بیدار شدم.فاطمه رفته بود بانک پولشو بگیره.عمو قنبر اومد شوفاژ رو درست کرد.منم معادلات نصفشو خوندم.بهنام زنگید.خیلی سرد باهاش حرف زدم.زود قطع کرد.هه..نمیزارم به این راحتیا برگرده..فاطمه داشت ناهار میپوخت ک اومدم دانشگاه..هوا هم وحشتناک بارونی بود الان بند اومده.سر کلاس پهلوانی ام.نیومده هنوز...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |