شب تا صبح خوابم نبرد..ساعت پنج خوابیدم.نه بیدار سدم.ده شروع کردم به خوندن تا غروب..غروب خاله و کژال اومدن..ازگیل و سیب و البالو چیدیم خوردیم..مامان کله پاچه بار گذاشته بود..شام خوردیم.دایی علیرضا و زندایی و مرتضی اومدن..مرتضی شاگرد شد دایی براش دوچرخه خرید..تا ده و نیم بودن رفتن..حسش نی درس بخونم..از فردا صبح زود کتابو میخونم...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |