ساعت ده بیدار شدم..درسمو خوندم.ناهار ماکارونی خوردیم.هوا بارونیه شدید..بهنام صبح زنگید.انگار ک نه انگار دعوا افتادیم..بیشعور اشک منو در اورد...هی خدا..دمت گرم موقع دادن بخت من کدوم گوری بودم...
غروب هم کپیدم تا بیدار شدم نگار و ننش اومدن..شقی هم اومد.یه دورمو تموم کردم.مهسا هم اومد.بهار هم به اون علی که تو کافه اشنا شد پی ام داد..پسره عوضی کاملا منو میشناخت
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |