معادلات خوندم.فاطمه با محمد رفت بیرون.اش رشته اورد..منم با شقی رفتم.مانتو بلنده پوشیدم شقی هم مانتو سفید..رفتیم ساحل سنگی..یکی وایستاد گفت ش بده.نگاش تکردم گفت بیا جلوتر ببینمت..عصبی شدم گفتم زشت دیدن نداره..راتو بکش برو..پلیس اومد بهش گیر داد حال کردم.حقش بود..چنتا دیگه هم وایستادن نگاه نکردم.ای خدا تو این پول و ماشین رو به چه ادم های بی لیاقتی میدی...
ایمان اومد رفتیم پارکینگ..کلی اذیتش کردیم..واقعا دیوانه شد از دستتمون.گفت تو رو خدا اینقدر دیوانه نباشین..خخخ
رفتیم پیتزا خوردیم کنار ساحل سنگی..من و شقی هم اومدیم خونه..معادلات خوندم..تا چهار و نیم بیدار بودم.نماز خوندم خوابیدم.فاطمه به امیر پی ام داد...عااااالی بود..مطمئنم اتفاق خوبی خواهد افتاد..هم امیر اقاست هم فاطمه خانمه...
دیروز بهنام زنگید..توپیدم بهش..باز خودم براش زنگیدم.
تا 11خوابیدم12اومدم دانشگاه..تا الان کنار دوستام نشسته بودم فک کردم با من کلاس دارن.اخ کلاسشون تشکیل نشد..خواستن برن گفتم پهلوانی غیبت میزنه.گفتن پهلوانی نداریم..کلاس پهلوانی برگزار شد...الان تو کلاسم
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |