دیروز بعد کلاس متولی اومدم خوابگاه..هستی بود خوابگاه..گفت حالش خوب نیست و فک کردم فاطمه هست..مهسا بهش قرص داد..منم وسایلمو برداشتم د برو که رفتیم..لب جاده دایی شاهرضا رو دیدم.سلام و احوالپرسی کردم گفت میرسونمت..
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |