این نکته را فراموش کرده سه روز هم پای دون اب داشتیم خلاصه روز گرو
4=4=76 رسید دران روز از صبح خیلی زود عشقبازان زیادی برای تماشا
امده بودند و در جلوی فرهنگسرا نشسته یا ایستاده بودند راس ساعت
شش محمود اقا کبوترها را زد پا شدن و از همان ساعت اولیه سیصید و
یک کبوتر به سه دسته تقسیم شدند و در میان تو پایین شروع به پریدن
کردند و این سه دسته کبوتر یک دسته ان به سمت هاشم اباد و دو دسته
بطرف فرهنگسرا در حال کت زدن بودند حدود بیست دقیقه ای از زمان پرواز
کبوتر ها گذشته بود که من رفتم داخل گاراز و دیدم خدا بیامرز محمود اقا
توی دهنه گاراز ایستاده ودستها را از پشت به کمر زده سلام کرده و با
لبخندی جواب سلام مرا داد ولی رنگش کمی پریده و پشت سر هم سکسکه
می کرد که من به شوخی حرفی به او زده ولی او از روی دلشوره ای که
داشت جواب شوخی مرا مثل همیشه با خنده نداده بلکه با ناراحتی جوابم
را داد من بهش گفتم این کارا چیه می کنی یعنی سکسکه کردن که مشتش
را باز کرد و گفت کبوترها این همه دان دارند باز هم می گویم به خدا قسم
تا به اینجای این نوشته ها مو به مو عین اتفاقاتی که رخ داده و عین جملاتی
است که گفته شده و باز این نکته را عنوان کنم که هر کسی که گرو می بندد
ولو بار اولش هم باشد دل توی دلش نیست که نکنه کبوترام بشینند و ابرویم
برود و یا ساعت کم بیاورم و از این قبیل داستان ها و اما ان شخص کسی باشد
مثل اقا محمود با ان همه برد و ان همه سابقه باید هم که رنگش کمی پریده
و دچار سکسکه شود و غرض از نوشتن اینگونه مطالب بیان کردن حقیقت
است و گفتن واقعیت ها نه چیز دیگر و هر چه افتاب داشت گرمایش بیشتر
می شدو عقربه های ساعت رو به جلو می رفت جمعیت هم بیشتر می شد
و چندین نفر از مامور های کلانتری محل که با محمود اقا اشنا بودند مردم را
هدایت می کردند به طرف پارک جنب فرهنگسرا کبوترها به همین منوال داشتند
کت می زدند تا ساعت هشت صبح که در حدود بیست عدد کبوتر که جلوی
دو تیپ بودند به فاصله کمی از انها از طرف فرهنگسر امدندبطرف بام در ارتفاع
خیلی پایین و نزدیگی بام لنگ باز کردند برای نشستن من هم با با عده
زیادی از مردم روبروی گاراز جلوی فرهنگسرا ایستاده بودیم و داشتیم تماشا
می کردیم که چند نفری از انها گفتند الان این بیست تا می نشینند که یک
وقت دیدیم مرحوم علی صبا امد توی سینه کبوترها و ان تعداد کبوتر به فاصله
پنج متر از روی بام رفتند به طرف هاشم اباد و ان دو دسته تیپ هم به دنبال انها
که من از همانجا زنگ زدم به داود که روی بام بود و گفتم پس تو اونجا چیکار
میکنی گفت من در اطاقک راه پله هستم و من جریان را برایش گفتم ان هم
به مرحوم حاج علی صبا می گوید و او در جواب می گوید من رفتم جلو که ببینم
از این بغل کسی سیاهی نکند الله اعلم خدا می داند باری کبوتر ها همینطور
داشتند می پریدند تا ساعت ده صبح که این سه دسته رفتند جایی که بایستی
می رفتند جوری که با چشم بسختی می شد انها را دید