باز دوباره من سفارش انها را کرده و شام برایشان گرفته و خداحافظی کرده
امد م خانه تا فردا صبح که رفتم دادسرا دیدم جلوی داد سرا چندین نفر از
دوستان مشترکمان ایستاده و منتظر هستند چونکه هنوز محمود اقا اینا را
نیاورده بعد از سلام و احوال پرسی من هم با انها منتظر امدن انها شدیم در حدود
یک ساعت بعد انها را اوردند ما هم همگی رفتیم داخل و جلوی اطاق بازپرس
که محمود اقا اینا را برده بودند تو ایستاده بودیم در حدود نیم ساعت بعد یکی از
داخل اطاق باز پرس امد بیرون و صدا زد حمید حسنلو بیاید اقای باز پرس کارش دارد
در این موقع یکی از دوستان به نام منصور سهرابی که برادر کوچکتر اقای ذبیح
سهرابی است خودش را به نام من وارد اطاق بازپرس کرده در انجا از او بازپرس
سوال می کند که طرف گروی اقای حاج نبی شما هستید که منصور سهرابی
می گوید که اقای بازپرس شما صورت قرارداد را اگر دقت کرده باشیند بنام
اقای حاج نبی و اقای علی اهن خواه می باشد نخیر بنده با ایشون گرو نبستم
بعد از مدتی همه از اطاق ریس امدند بیرون همه را ب سند ازاد کرده بود تا بعدا
با امدن امدن محمود اقا از اطاق من دیگر نتوانستم جلوی عصبانیت خودم را بگیرم
رو به سوی ان خدا بیامرز کردم و گفتم من ادم فروش هستم یا تو او در جواب من
داود را نشان داد و گفت من اسم تو را نیاوردم او اسم تو را گفت که باز داود گفت
من نگفتم خلاصه باز من نفهمیدم این دو نفر کدامشان راست می گفتند
با بهم خوردن گرو ما هم دیگر کبوتر هایمان را از گنجه بیرون نیاورده تا روز دوازدهم
تیر که شبش داود زنگ زد منزل و به من گفت دو سه روز دیگه می خوام
یک مهمانی بدهیم و کبوتر هوا کنیم من عصبانی شدم و گفتم بابا داود ول کن دیگه
مگه این خلق الله را ندیدی چی به روز ما اوردند هنوز لقمه از گلویشان پایین نرفته
شروع به متلک انداختن و چرت و پرت گویی می کنند نه بابا ولش کن در جواب من
گفت من به فلانی و فلانی گفتم اگر هوا نکنیم بد میشه این را هم بگویم که
تمام خرج و مخارج باغ بعهده من و علی گردن بود و یه جورایی بیشترش به عهده
من بود که بماند فردای قیامت باید جوابگو باشیم
از فردا دوباره کبوتر ها را بیرون کرده و شروع به ساز نمودن انها کردیم ولی در
این چند روز که کبوتر ها بیرون نیامده خیلی هاشون تو لک رفته بعضی ها
پشت پر ریخته بعضی ها هم پر ریزی را شروع نموده خلاصه قرار بر این شد
که روز هفدهم تیر سیصد و شصت و یکی کبوتر هوا کنیم که شصت و یک کبوتر
بیشتر از تعداد گرو مهر کنیم روز هفدهم مهمانان بسیاری امده بودند هر کسی
را که شما تصور کنید امده بود که اگر بخواهم نام همه اشان را ببرم یک تریلی
باید اسامی بنویسم راس ساعت شش داود کبوترها را زد پا شدند کبوترها سه
چهار دسته شدند و تا فاصله یک کیلومتری دوره می رفتند تا ساعت نه صبح
که بیست و پنج عدد کبوتر با هم نشستند در ضمن داور هم شادروان علی صبا
بود که عین یک گروی رسمی حواسش همه جا بود خلاصه کبوترها همین جوری
در ساعت و دقیقه های متفاوت می نشستند که در حدود صدو سی چهل
کبوتر خورد به بعد از ظهر و بعضی از کبوترهایی که از ظهر ببعد می نشستند
را مرحوم ایرج زاغی می گرفت و به میهمانان نشان می داد و می گفت این کبوتر
با این پروپوشال رفته اینقدر ساعت پریده بعد از نشستن اخرین کبوتر ساعات
کل کبوتر را جمع زدند که شد پنج ساعت و بیست و پنج دقیقه