هست
هست
در بلندای کوه ایستاده ام و با دستانم گشوده ،جان سپرده ام به نجوای خروشان رودی که مرا از زمان میرباید،ذهن را از خاطره ها تهی میکنم ،زمان که میسوزد ،قفس های اندیشیدن باز میشود از اندیشه.تضادها در آغوش هم به یکتایی میرسند و حقیقت آنگونه که هست ظهور میابد و من آنگونه که هستم میشکوفم نه آنگونه که ارزو میکنم باشم و نه انگونه که تلاش میکنم شکل آن باشم،غنچه گلی در نوازش خورشید میشکوفد انگونه که هست ،زیبایی در شکوفایی اش دشت را سجاده ایی میسازد از ذکر روییده و در تسبیح گشوده.پنجره ها را ویذان میسازم که هر پنجره ایی مرا در قالب دیواری به بند کشانده که هر چیز را از آن دریچه به مشاهئه باشم .دریچه ی عشق یا نفرت.آشوب به پا میکند پنجره باورهایی که در دیوار اندیشه ساختم .تضادها که محو میشود از آسمان دل..خورشد عشق از درون قلبم رویش میکند و هر آنچه هست را انگونه در میابم که هست.تمام هستی زیبا میشود که عطر نفسهایش هستی را به هست کشاند
رضا 25/2