جمعه
جمعه
غروب های جمعه پنجره دل را میگشایم رو به شکوه اقیانوس بی انتهایی که تمام هستی را همچون رویش درختی که لباس شکوفه های رنگ تا رنگ را پوشیده در آغوش گرفته ،دل که میگشایم دلتنگی های لطیف و دلنشینی در کوچه های شهر ضربان قلبم جاری میشود ظرف محدود اندیشه ام را با زلال نیایش لبریز میکنم ،اندیشه ام آسمان اندیشه های نامحدود را میفهمد و کلمه ها گم میشوند برای بیان این فهم ،درمیابم همه چیز در تقلای کامل شدن در رقص تسبیح و با نوای ذکر به سوی مبدایی روان است که مقصد آمدن بودن همچون دایره ایی که میچرخاند نقطه بودن مرا از ابتدای چشم گشودن تا در شکوه رخسار تو دل گشودن ،رو به قبله ی دلداگی مینشینم در سکوت میخوانم خدایا تویی که نه شبیه دارد نه متضاد دارد و این منم که در جهلم با در خود ماندنم ،جهل ندانستن و جهل انبار کردن و راکد کردن دانش و مرا طلب جهل غرق گشتن در علم خداوند است که جهل در تو فنا گشتن برتر از علمی ست که جهل را همچون شبی به نور دانش میشکافد از هم که بفهمد که میفهمم.غروب های جمعه در میابم که خداوند همنشین کسی هست که به ذکر با اوست.من ذکر تورا میخوانم و مرا با ذکری که بر لبانم جاری ست به شکوه در یادت بودن بخوان، که با یاد تو و روییدن محبت تو در دل ،جان به ذکر آمده و با ذکر به یاد تو در رقص گشته ام.عشق قلب مرا قایقی ساخت که به رود ذکر تو جاری شد از مکان پر گشودن تا بی مکانی رسیدن
رضا 2/31