مهشید و حسین
مهشید و حسین
چه کس دیده خورشید گیتی فروز
به دوشش کشد مه شبانگاه و روز
من این صحنه را دیده ام در شمال
که خورشید و مه در وقار و کمال
زخورشید گیتی بجا مانده شید
مه از ماه گردون بگشته پدید
شده شید و مه جمع و یک نازنین
عنایت نموده خدا بر زمین
که سیمین بر است و بسیرت نکو
خوش اخلاق و خوش باطن و خلق و خو
زهر بند انگشت آن مه جبین
هنرها درخشد به مثل نگین
بسازد ز هر پیرزن یک عروس
بطوری که شویش کند میل بوس
کشد سرمه بر چشم و دستی به مو
بسازد زعمه یکی چون عمو
بگیرد زقهوه برای تو فال
بگوید همه روز و ایام سال
نگاهی نماید به فنجان تو
بیاندازدش کک به تنبان تو
چو شیری ببیند در آن دور و بر
ترا مژده ها میدهد از سفر
چو گرگی درافتد به فنجان تو
بگیرد شبی همسرت جان تو
اگر مرغ و ماهی در آمد ز فال
شود شوهرت گردن تو وبال
اگر مار و موری ترا شد نصیب
مبادا زنی بر بدن موز و سیب
یکی دیگر از صد قلم کار او
که بخشیده براو چنین رنگ و بو
بود رقص و از جمله بابا کرم
که در وصف آن عاجز است این قلم
چه در رزم و بزم و چه در زندگی
نبوده اسیر دل آشفتگی
قلم میزده روزگاران پیش
برای دل و همنوائی خویش
به یوگا میان همه ورزشان
شنیدم که داده علاقه نشان
شمردم هنرهای انگشت او
بگویم از آنکس که هست پشت او
که گر او نباشد در این دور و بر
نگیرد دگر آتش این چوب تر
همه شعله ها کار حق است و بس
که خاکستریم ما و یا خار و خس
ببخشیده بر او خدا شوهری
که گر بسته در را گشوده دری
که هم مرد کار است و هم اهل دل
هنرمند خوش تیپ خیلی زبل
که استاد نجار و طبخ غذاست
دوتا چتول او را مکان در فضاست
عرق را بگیرد ،بریزد ،کشد
که شاید از آن قطره ای هم چشد
عرق را بگیرد زانگور و سیب
امیدی نباشد که ما را نصیب
عرق را بریزد برای تلاش
که نانی درآرد برای معاش
عرق را کشد همچو ساقی بجام
به پیکی زند جرعه جرعه به کام
بسازد زتخته در و پنجره
نماید به سوزن نخ از قرقره
کند روی فر مرغ و ماهی کباب
گذارد سر سفره او طاس کباب
به این زوج نورانی و نازنین
خدا یک صنم داده همچون نگین
جمال و کمالش بحد وفور
که چشم حسودان از او دور دور
صنم پرچ لای دو تیغه بود
نگهدار عشقی عتیقه بود
خداوند نجار این روزگار
در و تخته را کرده بر هم سوار
به نجار ده داده این خانوار
که رونق پذیرد همه این دیار
نگهدارشان باشد از هر بلا
که با رنگ ایمان پذیرند جلا
تقدیم به مهشید و حسین در نجارده نوشهر