مردان ایران
مردان ایران
این شعر را بسفارش جناب پرویز دادرس سرودم و همه اطلاعات من از اسامی نامبرده شده فقط بر اساس گفته های جناب دادرس بوده
شب است و چهره مردان ایران
شکوهی داده بر این بزم پیران
نه آن پیری که در سن است و سال است
سخن از پختگی در شور و حال است
همان پیری ویسه زال و گودرز
همان روبندگان دشمن از ارض
بلند آوازگانی مثل کاوه
همه فریادشان خالی ز یاوه
قوی مردان دشت خون و آتش
سپهسالار گان تیر و تر کش
ز هفتخوان ستمکاری ضحاک
گذشته سینه مالامال و پر چاک
خداوندان تیپ و هنگ و دسته
بعشق این وطن از جان گذشته
بجنگ بعثیان چون شیر غران
بجنگ اژدها چون با تیغ بران
بپاس این حضور و شب نشینی
تشکر دارم از نیرو زمینی
اجازت خواهم از این بزم یاران
که تا یادی کنم از شهریاران
بترتیب الفبا نامشان را
بیان سازم بشعرم یادشان را
الف اسکندر آن سرهنگ قاطع
مطیع و محکم و معقول و ساطع
ندانم لر بود یا کرد و تازی
بود اهل نکاب خاذی نخواذی
چو کرده کار خود همواره از پیش
به پیشکاری مسمی بی کم و بیش
دوتن ایرج در این بزم شبانه است
یکی زن باره و آن مرد خانه است
یکی مرد خدا دیندار و عاقل
مدیر و مومن و همواره شاغل
یکی باشد عجول و شوخ و هم شنگ
هنوز اندر خم پیش فنگ و پافنگ
یکی اهل نماز و حج و روزه
ندیده چتولی حتی به موزه
یکی دلخوش به این آزادی خویش
که سرهنگ است و از سر جوخه ها پیش
یکی کامش روا در آسمانها
نه اندر حسرت این پاسبانها
خوشا بر این دونام جاودانی
که در عین تباین همزبانی
میان این همه شیران بیشه
شهیدی زنده می بینم همیشه
شهیدان زنده اند در طول تاریخ
ولی بهمن فرو فرموده تا بیخ
بسی جدی و خندان و تواناست
امیری جان بکف سرباز داناست
بهنگام پرش از آسمانها
بفکر پیرزن ها پاسبانها
مبادا افتد او در بسترپیر
که صدها پیرزن بر چتر او گیر
منم پرویز بی پرهیز لوطی
که در بین عقابان همچو طوطی
سرایم شعر و گویم وصف یاران
نه مثل شاعران در وصف باران
به دادم گر رسد مضمون عالی
کنم من دوستان حالی بحالی
من آن سرهنگ چاق عهد پیشم
نباشم آنتن و مانند دیشم
حسین عسگری قربان جدت
اگر سید نه ای قربان قدت
نشسته ساکت اینجا گوشه گیری
خدا ناکرده انگاری اسیری
تو توداری و با بیرون غریبی
امیری،سروری،تو دلفریبی
تو همنام شهید کربلائی
که او مظلوم و اما تو بلائی
تو ای خیامیان ترک توانگر
حمید نازنین ای همچو اخگر
تو از خیامیان ارثی نبردی
تصادف کردی و اما نمردی
تصادف کردی و جان برده ای در
خدا حفظت کند از فتنه و شر
فدای لهجه ترک و قیافه ات
بسی خوش آمدی در این ضیافت
نکن سوء استفاده در امیری
بزن نوشابه در رگ توی پیری
شب صلح است و صالح در میان است
وجودش خود سبب ساز زیان است
مثال رسته اش مرموز و تودار
تو کارش حرفه ای پر رو و رودار
همیشه ضد جاسوس است و جاسوس
تماسی دارد او با شاعر طوس
گرفته شهرت خود را زتهران
شده تهرانی اما بچه ایران
نگهدارش خدا و قلب او شاد
دلش آکنده از یاد وطن باد
عجم را زنده کرده شاعر طوس
عرب را شعر من باید کند لوس
کرم کردم باو با یاء نسبت
چو تازه وارد است این بوده قسمت
امیری چتر باز و صاحب باغ
رفیقانش یکی لاغر یکی چاق
صفا دارد که ترک و کرد و هم لر
به باغ این عرب خورده به هم بر
کرم فرموده امشب سور و ساطی
عرق با آب جو یا قاتی پاتی
صبوری تا به کی؟ طاقت تمام است
چراغ عمر ما در پشت بام است
از این هفتاد و اندی سال رفته
همه بیهوده سال و ماه و هفته
مگر این شب نشینی های زیبا
که بر غم میزند اردنگ و تیپا
چرا خودخواه و باهم لج نماییم
صراط رفته را ما کج نماییم
سیه چرده عزیز قدبلندم
به دل راهش مده اندرز و پندم
امیدی چون تو من ورزیده قابل
ندیدم در تلسکوپهای هابل
میان اینهمه تیمسار و سرهنگ
سویلی مهربان با اصل و فرهنگ
دلش چون مو سفید و نازک و نرم
به رگها غیرتی جوشیده و گرم
ز اسمش پشت ضحاکان تاریخ
بخارد قلقلک یابد از ان سیخ
کیومرث است و از شهنامه طوس
نه از رشت آمده نه جاده چالوس
در خیبر اگر شد کنده از جا
بدست حیدر است ان شیر تنها
ببین تلفیق این اسلام و ایران
چه نعمت داده بر بزم امیران
رسیده نوبت محمود مو بد
امیری زیرک و در کار خود جد
بود بس مهربان و دست و دلباز
نمی رقصد بهر سازی به جز جاز
نه از پایین شهر است و نه بالا
نه دار و دسته آن خان والا
بحمدالله که مقروض کسی نیست
تمول دارد و خار و خسی نیست
نباشد مو بد و مو زیور سر
که قبل از مو بود یک مار هفت سر
محمد سرور و سردار دین است
چراغ روشن این سرزمین است
چنان تابان که از آن تابش نور
شده چشمان ما از دیدنش کور
بلند است در مقام و قدرت و زور
بشرطی افتد از آن لهجه اش دور
به روی صورتش گر اخم و تخم است
دلش بشکسته صد درد و زخم است
من اورا میشناسم نازنین است
به دشمن روبرو یا در کمین است
اگر چه خایه مالان زمانه
از او پیشی گرفته بی نشانه
ولی او همچنان مانند شیر است
از این پست و مقام و رتبه سیر است
خوشا این کشور و این شهر بانی
که خدامش خدای مهربانی
بناصر بنگر اینجا مرد میدان
بسی خوشگلتر از فردین و زیدان
صدایش خوشتر از داوود و گلپا
که ایرج پیش او کوبانده است پا
مبادا شهربانی اشتباهی
سر پستش نهد گاهی بگاهی
بجرات بسته خواهد شد خیابان
کف از خود می برند این ساربانان
ترافیکی شود آن لحظه دشوار
که صد افسر نباشد چاره کار
همه از خاک و آخر هم بخاکیم
تمامی زاده این خاک پاکیم
هزاران یوسف از این خاک و خانه
شده زاییده در نام و نشانه
یکی هم خاکزادی اهل قزوین
مودب جدی و هم مرد با دین
ز قزوین گفتم و آن شهربان چی
نپرسد یاد او کردم من از چی
که هرکس پا نهاد انجا و بگذشت
تمام لوله هایش میکند نشت
فقط مانده علی یاری تیمسار
همان یحیای ترک عشق و ایثار
خدا رحمت کند یعقوب او را
که بخشیده باو این رنگ و بو را
بزرگی بود و در ارتش توانا
ازان ترکان غیرتمند دانا
سخن کوته کنم از یتد یاران
همان جان بر کفان شهریاران
بقدر وسع و میزان شعورم
نوشتم حرفهای لخت و عورم
فقط من باب لبخند عزیزان
خدا شاهد که بی منظورم از آن
شنیدم از بزرگان خنده خوب است
برای پیر مردان همچو سوب است
چه خوبست خنده چون باهم بخندیم
چه بد باشد اگر بر هم بخندیم
فدای جملگی پرویز سرهنگ
که از دوری تان همواره دلتنگ
به داد همدگر چون ما رسیدیم
بلای یکدگر را چون خریدیم
رسد بر داد ما همواره دادرس
که بی او در جهان یک دشمن است بس