بلایای جوراجور
بلایای جوراجور
خداوندا دلم تاریک و سرد است
گرفته خون شده آماج درد است
هزاران درد بی درمان و دارو
هجومش از سر است تا زیر زانو
بلایا ششدرم کرده است و خسته
گریزی نه ازاین درهای بسته
بلایای سیاسی ،اقتصادی
شده در زندگی یک امر عادی
ز فرهنگی برو تا اجتماعی
بزیر جملگی باید بزائی
بلای اقتصاد ورشکسته
درون سیستمی از هم گسسته
چک برگشتی و پول نزولی
خرید قسطی و غیر اصولی
نبود وام و قرض از توی بازار
بروز وعده از مردم دلازار
بلای ابتذال رشد فرهنگ
که بر دامان خلق الله زده چنگ
بلایای طبیعی از چپ و راست
گرفته جملگی را بی کم و کاست
بلای زلزله سیلاب و طوفان
و یا آتش فشان و برف و بوران
بلای مرگ و میر ناگهانی
سل و طاعون و امراض روانی
وبا و حصبه و امراض گاوی
از آن لاو لاویهای توی لابی
خداوندا مگر ماها چه کردیم
که از درگاه تو اینگونه طردیم
بغیر از رد و انکار رسالت
چه از ما دیده ای ؟تو جان خاله ات
ببخشم گر قسم دادم بخاله
نیاندازم مرا فورا بچاله
بیا و آخدا محض خدائی
برو تو نقش حاتم های طائی
ببخشا بنده مفلوک خود را
که نادیده تو را و دیده خود را
بیا بگشا در رحمت به انسان
شریفش کن دوباره از دل و جان
سیاست گریه مارا در آورد
بدنبال کله رفت و سر آورد
چپ و چول و اصولیها و راستی
تو صافکاری زدند تقه به شاسی
اصولیها پی اصلاح ریشند
سه تیغه کرده از چپ ها به پیشند
طلبکاران اصلاحات پیشین
گرفته جملگی کرم تری شین
به زندانند و یا در آنور آب
پی سائیدن کشکند و یا خواب
گمان باطل این بیسوادان
که از یک خوشه گندم میشود نان
پی اصلاح ایرانند و مردم
پی یک کوزه آب و نان گندم
بجای رتق و فتق مردم خویش
ببام جملگی بنهاده اند دیش
بجای بیل و کمباین و تراکتور
خریدار فیوژات راکتور
سفارش داده ابزار کلاهک
برای اشتعالش آب آهک
برای ملت مفلوک و خسته
سخنها گفته اند از بمب و هسته
سیاست بی پدر بوده است و مادر
پدرها مرده اند مانده برادر
برادر گفته دین ما سیاسی است
پر از ابزار کار دیپلماسی است
چه فرقی دارد این دین باسیاست
برای کاسه لیسان ریاست
بلای اجتماعی هم فراگیر
سر هیچی به هیچی میدهند گیر
سر ماهواره و جشن عروسی
سر رقص کمر با رنگ روسی
سر مانتو سر شلوار کش دار
بمردم میدهند اخطار و هشدار
سر مو روسری جوراب گی پور
بلوند و مشکی و مش کرده یا بور
سر کنسرت و فیلم و امجدیه
خشونت را رسانیده به دیه
نکیر این گوشه و آن گوشه منکر
وطن قبر است و مرده عین عنتر
بلای اجتماعی هم سیاسی است
تمام علتش حق ناشناسی است
گرانی بسته دست هر بلا را
به پیسی مبتلا خود را و ما را
قبوض آب و برق گاز خانه
شده بیش از درامد این زمانه
کرایه منزل و پول مریضی
ویزیت و مالیات و زیر میزی
مپرس از میوه های نوبرانه
که انها رفته اند اندر ترانه
ز مرغ و ماهی و یا لحم بره
ندیده سفره ها مان قد ذره
گرفته بوی گنداب این گرانی
شده ارزانی اینجا لن ترانی
سر هر سفره چندین بشکه نفت است
حنا بندون ما شبهای هفت است
مصدق هم تنش در داخل گور
بلرزد دم بدم زین وضع ناجور
نه راه چاره ای مانده برایش
نه کس اینجا که جائی جای پایش
بلای اقتصادی هم سیاسی است
سیاست را اساسش بی اساسی است
بلای فقر فرهنگی ملت
بود علت از این آزار و ذلت
در این عصر جدید آفرینش
بصیرت ها رها گم گشته بینش
چو بز افتاده اند دنبال گله
نفهمیده کسی از راز کله
گمان گشته که سر جای کلاه است
کله بر سر که شد پاها بچاه است
همان چاهی که ویل است و خراب است
برای تشنگان فاقد ز آب است
بلای فقر فرهنگی سیاسی است
سیاست پیشه زین افسانه عاصی است
خدایا بشکن این تخت ریاست
رها کن بندگان را زین سیاست
تو خود تقدیری و تشریح و تدبیر
سیاست خود نما ای مرشد پیر
که ماها خسته ایم زین بچه بازی
نرفتم در سخن تنها به قاضی