خرید مغازه شهرام
خرید مغازه شهرام
گذر کردم بفردوسی زمانی
بدیدم کسخلی را در دکانی
دکان خالی بمثل جیب مفلس
ولی صاحب دکان با صد چس و فس
پر از گردوغبار و خاک وخل بود
بمثل صاحبش بی پایه شل بود
بدیدم صاحبش را احمق و خر
که از خرهای دیگر اندکی سر
بضرب و زور اسکن های مامان
بداده هیکلش را سر و سامان
زدوده صد چروک از چهره خویش
جوانتر گشته از سی ساله پیش
کشیده زیر ابرو را کمانی
بیاد روزگاران جوانی
کشیده گونه را تا پشت گوشش
نمانده ذره ای از عقل و هوشش
زسینه کنده موهای فراوان
نشانده بر سرش چون نو جوانان
نداده کود انسانی بمویش
تونک گردیده هم بیرون و تویش
گرفته اخم ابرو چین پلکش
کشیده خرج انها روی ملکش
توهم رخنه کرده در گمانش
نهاده قیمتی را بر دکانش
خیالش میرسد آن دکه شهر است
و یا تنها دکان توی دهر است
دکانی را که روزی بوده ملیون
زسانیده به میلیارد و ترلیون
از ان اعداد و ارقام نجومی
سخن سرداده با اغیار و بومی
شده اسباب لبخند و تمسخر
ندیده آخرش را دیده آخور
بفکرش اسکناس بانک ملی
بیافتاده زسکه چون جبلی
رضا از پیچ شمرون گفته عباس
رفیقت کسخله یا اینکه رقاص
دبی هم نسخه ای داده است و دارو
برای رفع ابهامات یارو
پماد و قرص و شربت با دو آمپول
رسیده از دبی با گونی پول
بجای درهم و دینار و لیره
دویست تا ظرف پر از سرکه شیره
نوشته نامه ای شیخ الرعایا
برای این خل بی مغز والا
که ای بابا رفیقت کرده قاطی
گمانم بوده او دیوانه ذاتی
چنین بیگانه با قیمت عجیب است
عجب پس فطرتی چه نانجیب است
گمانم خود زده بر بیخیالی
شده مفقود این دنیای مالی
اگر ذاتا خل و دیوانه بوده
ویا از اولش دردانه بوده
ندارد فایده این قرص و دارو
برای آدمی اینگونه وارو
اگر هم در خیال خالی او
که پشم است اسکناس و بنده هالو
بدان کور خوانده او نرخ مغازه
که دارم از برایش حرف تازه
بگو از قول این شیخ الاماره
که جز این ره نباشد راه چاره
هزاران مثل تو بندم بگاری
کشم دنبال خود چون آب جاری
اگر پولم رود بالا ز پارو
نمی بندم بکونت دم جارو
اگرچه حرف من در بین شیخان
بود چون تیتر همشهری و کیهان
ولی بی مایه من حرفی نگویم
ره بیهودگی هرگز نپویم
اساس کار بنده اسکناس است
همانکه دست خلق الله و ناس است
بگفتم ابتداء از روز آغاز
که اصل قیمتش را تو بکن ساز
اضافه قیمتش مال من و تو
به نصف النصف انها تن بده تو
اگر اندر خیالت درصد ماست
بدان مو می کشیم زان کاسه ماست
مکانی را که ته باز است و سر تنگ
کدامین خر خرد جز شیخ الدنگ
بکن در گوش این شهرام قرتی
نگوید این سخنهای زپرتی
سر میلیارد اول خام و پخته
دهن لق رفته با خواهر بگفته
که سهم الارث تو زین ثروت و مال
رود اندر حسابت آخر سال
به مامان داده قول فرش کاشان
که اندازد بزودی زیر پاشان
برادر را بفرموده بزودی
برابش میخرد ماهی دودی
به همسر گفته دلالان بسیار
سر این مرده ما میزنند زار
هویدایی و نیکاو و کمالی
رئوفی و رضا و آن شمالی
هویدایی سفر کرده است و رفته
گرفته از عربها پول و سفته
کمالی کرده دست جملگی رو
شده نیکا رفیق و یار یارو
رئوفی و رضا هم بی کم و کاست
خریده نان پی این کاسه ماست
از این چرت و اراجیف زیادی
فراوان گفته با بهرام و هادی
همان قرص و شیاف و شربت شور
توهم را زداید تا لب گور
سر شب قرص نعناء را زند مک
بعشق پول نقد و سفته و چک
شیاف شیشه را با سرکه شیره
فرو سازد بمقعد تا به جیره
بنوشد شربت شور هلو را
ببندد چشم آن کرم کدو را
که بدبختی این آدم به کرم است
تو واحد شاغل و ودر فکر ترم است
اگر این نسخه را بندد به کارش
توهم بشکند در روزگارش
فرستم از دبی هم پول و ویزا
که خوش باشد در آنجا با الیزا
امارات است و صدها جای زیبا
قشنگ و دلکش و دلبر فریبا
اگر این وعده ها و پول دارو
نکاهید از توهم های یارو
بباید کردش اویزان ز خایه
که تا دل بر کند از اصل مایه
در این تنبیه عصر باستانی
نهفته درد و زجر و ناتوانی
ولکن قبل از این تنبیه و بازی
مقصر بیصدا هم اینکه راضی
اگر تن داد و راضی شد بان پول
مبادا قصه را تو بیش از این طول
بمحض محضر و تسلیم اسناد
بفهمد او چه گنجی رفته بر باد
که گنج واقعی در زیر خاک است
درون ساک مشکی مهر و لاک است
پدر جدم ابوالعباس طوسی
حکایت کرده از مندوب روسی
که پایین تر کمی از کوچه برلن
دکانی مانده از بوزینه ای عن
که سر قفلی بنام کسخلی خر
خری احمق تر از گوساله نر
شده جاسازی آنجا آن دفینه
بی ارزد ارزشش همچون سفینه
شیوخ شارجه و العین و اربیل
همه دنبال این طیر ابابیل
رئیس موزه ای در غرب شیلی
زرنگش گفته و اندام فیلی
ز وزنش گفته شرم الشیخ شر خر
کمی از وزن این دنیا سبک تر
عیارش را گهر ریزان بازار
نموده مخفی از انظار بازار
بگفتم گفتنی ها را برایت
نبینم جای دیگر جای پایت
تو خود مختاری و بر من وکیلی
خودت برهانی و چون صد دلیلی
در آور مفتی از چنگال شهرام
به زور اکبر و نیکاو و بهرام
رسیده قیمتش نزدیک پنجاه
نه ملیون بلکه میلیارد است و یکجا
نترس از قیمت و شرط و شروطش
و یا از داد و قال و هارت و پورتش
خرش کن تا دم آن ثبت املاک
حسابش را در انجا من کنم پاک
نشانش میدهم چندین تراول
بمحض دیدنش ول میشود ول
چو خارج کردم از آنجا دفینه
روم یک سر سراغ آن سفینه
تو هم دستی بکش بر ان طویله
که خرشد صاحبش با مکر و حیله
خدا حفظت کند عباس کاشی
الهی بیش از اینها زنده باشی
سلامم را رسان بر صنف شبرنگ
همان بر چسبیان رنگ و وارنگ
مشو غافل از آن کار مغازه
ایمیلش کن خبر را تازه تازه
که اینجا هم خران اندر توهم
پی خر غلت خوشحالی خود گم
هزاران مشتری چشم انتظارند
که تا از آن دفینه سر در آرند
بمحض رونمایی زان دفینه
من و صد ها دلار و آن سفینه
به گور مادر هر شیخ تازی
که گفته با عجم باید که بازی