جدایی عبدلی از شهلا
جدایی عبدلی از شهلا
الا ای مهربانان صمیمی
رفیقان بلند قدر قدیمی
خدا در این چنین فرخنده روزی
بما بخشیده گنج دل فروزی
عنایت کرده حق بر ما که امروز
کنیم یادی ز دیروز و پریروز
خدا رحمت کند آن رفتگان را
کند بیدارشان این خفتگان را
دل شادی دهد بر ما که هستیم
بمانیم بر سر قولی که بستیم
در اینجا جمله هستیم و یکی نیست
یکی پرسش نموده آن یکی کیست
نگویم اسم او را چون روا نیست
که غیبت زشت و اصلا کار ما نیست
بگویم قصه ای از روزگارم
که شاید عبرتی گیری ز کارم
به دنیا امدم تنها و بیکس
میان ناکسان چون خار و هم خس
نه بابایی که بر پولش بنازم
نه یک مادر که با اسمش بسازم
نه یک خواهر که در مرگم نشیند
نه داداشی که رنجم را ببیند
به مانند علف در یک چمنزار
شدم بازیچه در بازار و انظار
بریدم از پدر خواهر برادر
شدم محروم از آن دیدار مادر
شدم زندانی و زندان کشیدم
در آنجا درد تنهایی چشیدم
بزحمت من خریدم یک سواری
که صد رحمت فرستادم بگاری
نوشتم پشت آن گشتم ندیدم
از این بنوشته هم خیری ندیدم
در این حال و هوا بودم که گویا
خدا از وضع من گردیده جویا
برحمت بر گشود او درب ایمان
که من مومن شدم با عشق و ایقان
اگر چه دشمنان افزون و بسیار
میارزد دین من بر حرف اغیار
چو فکرم نو شد و اندیشه ام نو
دلم دنبال نو گشت از سر نو
مر ایک مادری در جان و دل بود
انیس و مونسی همراز دل بود
نصیحت کرد و گفتا زن بگیرم
که از تنها یی خود من نمیرم
تراشید او برایم دختری را
که تو سرها درارم من سری را
نگاهش کردم و گفتم چه جور است
بگفتا بهر تو او جورر جور است
بمثل ترکه ای تر در زمین است
برایش میوه هایی پر ثمین است
چنانچه ترکه را تر تو خریدی
بمیل و اشتیاق خود بریدی
من آن شب ترکه تر را خریدم
ولی زان ترکه من خیری ندیدم
از این رو دیشب اینجا من نخفتم
نشستم تا سحر این قصه گفتم
خدا قسمت کند کل جوانان
بگیرند ترکه های تر ز مامان
که گر خشکیده باشد ترکه هاشان
چه فرقی میکند تهران و کاشان
الهی جملگی این روز عیدی
شوید آسوده از هر قید و بندی
فدای جملگی گردد حجازی
که تنهایی نرفته او بقاضی
طهران 1394