غروب یکشنبه ها
غروب یکشنبه ها
روز یکشنبه غروب با رفقا
گرم حرف و سخن از راز بقا
با مناجات و دعا اول شب
پی کسب کمک از حضرت رب
پی دانستن آنیم که بشر
زچه افتاده باین فتنه و شر
از کجا آمده و رو بکجاست
از چه او تشنه احکام خداست
شش و بش ادم سرزنده و شاد
شش اماء اند و بقیه ز عباد
خانواده شاکر زاده
جملگی فاضل و از فضل خدا
زوجه هستند همگی غیر هما
زوجه این زن بافهم و کمال
روز وشب بوده پی کسب حلال
پی درس است و پی مشق و کتاب
دل این زوجه خود کرده کباب
از اتم گفته و از شدت نور
از انرژی تلف گشته به زور
گفته این هسته که در میوه ماست
منشاء میوه در آینده ماست
هسته مورد بحث دگران
کرده این خلق خدا را نگران
هسته اولی از میوه جداست
هسته دومی همراه صداست
زندگی میدهد این هسته و آن
میکند خون بدل پیر و جوان
گفته از مسلک و از مبداء خویش
سلطنت خواهی چند ساله پیش
او فدستاده هما را به کلاس
تا شود ساعتی از زوجه خلاص
غافل از اینکه در این آمد و شد
زن مظلومه شود یک زن قد
چونکه طی کرده هما دوره خویش
مرتضی وعده گرفته است کم و بیش
گر که یکدوره بیاید بکلاس
بشود همسر دلبسته و آس
مرتضی خان و هما تاج سرند
هردو بهتر ز هم و سر بسرند
خانواده لطفی
زوج بعدی که دراین عائله اند
از اساتید پر از حو صله اند
هردو استاد سخن سنج و ادیب
هردو در عشق و وفا یار و حبیبگ
متبحر زعلم کردن چای
نوع سبزش که رود تا دل و نای
متخصص به نهادن سر کار
شوهر و جلسه و خود را همه بار
بوده در دوره شاهانه دبیر
بینوا ناظم و آقای مدیر
هردو از دست و زبانش به عذاب
چون بناحق سخنی گفته ز باب
سر هر مطلب و هر حرف حساب
جا نمی ماند و یکباره جواب
چون برازنده و پر هیمنه است
بگمانم که حریف همه است
از روانش چه بگویم که نکوست
گر چه این نیکروان شهرت اوست
عکس این همسر پر قدرت و زور
جعفر است همسر آن دخت فکور
آنکه با نقشه و با نقشه کشی
دل پروین بربوده بخوشی
چون توانسته بگیرد به زنی
شده است جعفر لطفی وطنی
لطف جعفر شده است شامل حال
که کنار آمده با رستم زال
رستم است او که ز سهراب کلاس
ندهد بردل خود ذره هراس
هردو این خادم خوشرو و سلیم
تاج وهاج همین امر قویم
خانواده معصومیان
گفتم از تاج و چه شد آن سر و تخت
سال پنجاه و شش و بهمن هفت
در نظامات جهان ارتشیان
خیرشان بوده ضرر یا که زیان
این نظامی که بود داخل ما
مهر او بسته گره با دل ما
روی دوشش نه ستاره است و نه تاج
میدرخشد همه جا مثل سراج
دلش اکنده پر از مهر فروغ
متبری بود از مکر و دروغ
مخلص و مومن و بی شیله و راست
در وفا داری خود بی کم و کاست
این فروغی که در او گشته عیان
بزبان قاصرم از ذکر و بیان
جمله شیخان جهان رند و دو رو
پرده افتاده و دستان همه رو
خاطرم مانده که شیخی ز شیوخ
زده بر خانه ما سنگ و کلوخ
تا که راندند ز ادارات وطن
پی یابیدن آن مشک ختن
از چه او زاده شیخ است و چنین
خاضع و خاشع و پر مهر و امین
از چه از مکر و دروغ دگران
مانده اینگونه جدا از همگان
گر کلک هم زده روزی به کسی
بخیالش که پرانده مگسی
رفته است با کلک و بیم و امید
جای مادر بملاقات وحید
حق نگهدار چنین زوج عفیف
که برازنده و محبوب و شریف
خانواده اسدالله لطفی
جمله اعضاء که در این دور و برند
همه از فضل و هنر بهره ورند
توی این عائله از لطف خدا
مومنی طالب افکار جدا
همسر این زن بی باک و فرید
بوده در امر مبارک چو مرید
مصطفایی زن این شیر خداست
شیر از آن ایده بیگانه جداست
هردو از لطف خدا با خبرند
هردو از مهر و وفا بهره ورند
هردو مومن به کتابند و رسول
این یکی عرضی و آن بسته بطول
عرضیان جمله پی اصل کتاب
طولیان در همه جا در تب و تاب
عرضیان قانع و راضی بسجود
طولیان را همه کنکاش وجود
آن یکی بوده بهمراه مریض
این یکی لوله کشی خوب و تمیز
اشتراکی بود اینجا ز دو کار
بین آن لوله و بیمار فکار
هردو چون سالم و سازنده شوند
اهل ان خانه برازنده شوند
اسدالله و شهین چون گل یاس
عطرشان پر شده در صحن کلاس
خانواده روح الله بهرایی
برویم بر سر همکار قدیم
که رفیق است و شفیق است و ندیم
سالهاست سایه او بر سر ماست
همه دانند که او سرور ماست
در خیابان و دکان پبش همیم
مشکلی افتد اگر فکر همیم
روز و شب در پی کسب است و فروش
همسرش خادم و هم حلقه بگوش
کاز او چسب و دلش وصل به زن
نبود در سر او دست بزن
از قضا خانم این شخص جلیل
بوده همکار من پرت و علیل
هیاتی بوده و ما خادم آن
خادمی بوده و ما آدم آن
مدتی عمر گرانمایه خویش
همه شد صرف مقوا و سریش
آخرش دربدر جوجه شدیم
خانه بر دوش و به هر کوچه شدیم
من و مهناز و هما هر سه نفر
روز و شب در پی یک فتح و ظفر
به امیدی که در آید زقفس
جوجه ای تازه پر و تازه نفس
چونکه اینگونه نشد آخر کار
از ولی نعمت خود ما بشکار
چه کسی بوده در آن دوره ولی
غیبت است گفتن اسمش به علی
اسم او خوب و بد است مثل زبان
خیر و شر همرهش اندر دو جهان
هم که او کشته و هم کشته شده
پشته از خون همان کشته شده
هم کشانیده به زیر قدمش
هم چشانیده بخلق از قدحش
هم که همکار قدیم است و شریف
هم نگهبان زنی خوب و ظریف
طی شد از جمله عزیزان سخنم
وقت آن است که ببندم دهنم
خانواده رئوفی
چه بگویم زخودم یا که زنم
یا از آن کوره ده و آن وطنم
وطنم رفته به یغمای غریب
خورده یکبار دگر مکر و فریب
کوره آبادی آران بزرگ
همه افتاده بدست سگ و گرگ
خود در این عالم و این دیر خراب
بی اجازه نخورم قطره آب
هر چه دارم همه است مال ربوب
آن دو تا یخ شکن و آن دو تیوب
مل و املاک زمین یا که دکان
همه در قبضه این دخت بکان
او که پروانه صفت گرد من است
بیگمان طوطی شکر شکن است
پسری بوده که تقدیم عروس
دختری در پی تکمیل دروس
خورده ذوقی که بجا مانده کمی
بقلم داده که تا رفع غمی
زندگی بی زن و همسر به چه سود
زن بود آتش و مردی همه دود
آتش فاقد دود است همه زرد
دود بی آتش هیزم همه سرد
گفتم از خویش و زنم با وطنم
ای بقربان شما جان و تنم
بخششی خواهم از این جمع دعا
میسپارم همگی را بخدا