از دهلران تا سبوی عشق شیراز
از دهلران تا سبوی عشق شیراز
در سفری باتفاق جنابان رستمزاده و جلیلیان و براهنمائی جناب اسماعیل جمالی بخطه شیراز و استقرار در محلی بنام سبوی عشق این شعر سروده شد بیاد روزهای خوش زندگی در دهلران ایلام
گذر کردم بدوران گذشته
زمان شاه رفته بر نگشته
برای لقمه نان خانواده
زدم بر دشت و صحراها پیاده
چه آدمها که در این ره ندیدم
چه شیرینی و تلخی ها چشیدم
ندیدم سادگی در قول و رفتار
غزالان دیدم انجا جنس کفتار
ندیدم آدمی بی شیله پیله
ویا صیقل شده مانند تیله
حمید آن بچه سال گنده گفتار
خرابات می اندر وقت افطار
ندیدم کار معقولی از او من
بجز من من که می بارید از اومن
غریبی بود و با یک خیک گنده
کلفتی گردنش مانند کنده
سبیلش کون خر را می درانید
غزال عین خوش را می چرانید
در آن بر و بیابان کویری
بفکر تیر برق و راه قیری
جهانپور روز و شب در ثبت احوال
پی ثبت موالید است و خوشحال
اگر هم مرگ و میری را نوشته
مسلم خوشگلی اهل بهشته
جهانپور اهل فیس و دیس و لیس بود
بادمجون دور قاب چین کاسه لیس بود
رئیسی هم رئیس ارتباطات
ز قد همچون رشید و مو زسادات
زراه و رسم تشکیل اداری
بمثل قاطری در پیش گاری
دو کابین داره او اندر اداره
یکی داغون تر از آن بی قواره
برفت از دهلران او سوی دیگر
رئیسی تازه آمد نوع دیگر
به فریادی سپردند آن اداره
که شاید دخل و خرجش را درآره
شبی آمد بدیدارم پریشان
دل آزرده ز دست قوم و خویشان
که بی ماشینم و از دست فامیل
همین مانده که بر فرقم زنند بیل
من اورا بردم اندر شهر دزفول
خریدم خودروئی جادار و مقبول
از آن پس آن رئیس دهلرانی
لقوز میخواند و انهم لن ترانی
شریعت زاده در دستگاه فرهنگ
خدائی آدمی بیعار و الدنگ
شریجی شیخ کاسبکار ملعون
خر بیچاره مفلوک و مجنون
الف را می نوشت او جای همزه
قمیشی آمدی پر ناز و غمزه
کنار دست این طیر ابابیل
نشسته آدمی مانند قابیل
سیاه و چرده با قدی خمیده
چو فلفل ریز و تیز و دم بریده
چو الوند آرمیده توی فرهنگ
نموده عرصه بر فرهنگیان تنگ
سر اسمش بلرزد پشت تاریخ
رفیق فابریک او هم انبر و سیخ
هنر می بارد از هر تار و پودش
مبادا بگذرد کس از حدودش
سر بازی چو لیلاج زمان است
هزاران حقه را آب روان است
همیشه حقه اش گرم و براه است
بروی حقه تصویری ز شاه است
دو چتول زان عرقهای قدیمی
بیکباره کند اورا صمیمی
چراغ محفلی بوده زمانی
که سوسویش سرآمد ناگهانی
نگفتم اسم او را صاف و ساده
مبادا زان شود سوء استفاده
زدارائی که درد کاسبان است
حسینی سرپرست آن مکان است
ادارات دگر در کار مالی
مجیزش گفته با صد خایه مالی
سر صورت حساب خرج بی خود
گواهی میکند بیهوده او خود
قد و بالای این معجون قرتی
بجاسم رفته آن شیخ زپرتی
بگفتم شیخ و عباس امدم یاد
که صد لعنت بر آن کفتار خر باد
بیادم مانده گفتا این جوانان
زعین خوش همه تا آبدانان
بمن مدیون و دینی کهنه دارند
خدا رخصت دهد آنرا بر آرند
برای مادران این ارازل
زدم خودرا بهر آبی و هر گل
فرستادم بچینند تا نخود را
تلف کروم تمام عمر خود را
رئیسان آمدند از دور و اطراف
ز میش خاص و قلندر یا که سرطاف
یکی کرد و یکی کاشی یکی جاف
همه قدها کشیده چهره ها صاف
به شیخی مثل من پوشیده از پشم
نیاندازد سگی هم از هوس چشم
میان شیخکان پست و ظالم
بدیدم شیخکی مظلوم و سالم
خبر چین رفیق ما علی بود
خبرهایش گلی گاهی گلی بود
برای ذاکری هم پر خبر بود
کلنگ و تیشه بود و هم تبر بود
ز آهوهای دشت بان شیطان
برستمزاده میداد و به کیوان
رفیق خائنش ماسوله یکبار
بدست سر شکاربانی گرفتار
نیارزد خوردن آهوی یک دشت
بماموری چنین تاوان بر گشت
میان افسران با لیاقت
ندیدم بی خیالی چون صداقت
صداقت نوچه بی فکر و مفلوک
مقدم لوده تر مانند یک خوک
بظاهر در پی تامین مردم
بباطن بدتر از کفتار و کژدم
از این دو بی حیاتر بی وجودی
که در دنیا چو او یک کس نبودی
رعیت زاده ای مانند خان بود
پی خلع سلاح این و آن بود
کریمی بود و فاقد از کرامت
گرفت از دهلرانی او غرامت
ز شهر دهلران و شهرداری
نویسم از مصیبتهای کاری
از آن افسرده پژمرده خاطر
که عقلش کمتر از یک بچه قاطر
جوانی آمد آنجا خوش قیافه
برای ساخت و ساز بار و کافه
حسابدارش شدی یک دره شهری
ابولهول هیکل و ثعبان بحری
کریه المنظر و پیچیده ابرو
که لایی می کشید از زیر و از رو
بشد مسئول دخل و خرج ان شهر
بکام شهر و مردم زندگی زهر
رزالت پیشه و بد جنس و بد کار
پریشان خاطر و گندیده افکار
شنیدم گوشه ای رزلانه خسته
نمک خورده نمکدان را شکسته
ندادم ره بشعرم اسم او را
مبادا گه زنم این رنگ و بورا
ولی آنکس که نامیدش به کیف دم
نگهدارش خدا باشد دمادم
درون خانه های سازمانی
فراوان است رئیس آنچنانی
نه از علم ریاست برده بوئی
نه از فن تخصص رنگ و بویی
قمار و تخته و مشروب و منقل
چنین بیکاره پرورده است و تنبل
همه قسطی سوار بنز و پیکان
لمیده پشت میز و توی ایوان
خدائی مرد گنده بشکه عن
به من فرموده حدادی و احسن
بظاهر در لباس سر پرستند
بحق آنان بمن در زیر دستند
به من فرموده شاهنشاه عادل
نگویم با کسی اسرار این دل
فریدون و زنش در خرم آباد
برای والدینم میزنند باد
من و بهروزیان باهم شریکیم
دوتائی خوش لباس و شیک و پیکیم
زهل هم روزگاری پیش ما بود
تو ارسال خبر همکیش ما بود
نمیدانم چه شد یکباره ول شد
زما بیرون کشید و اهل دل شد
امینیان و احسن هردوتائی
مخالف های سر سخت شفائی
شفائی رفت و دل روشن بیامد
یکی نراد ذوالجوشن بیامد
سر فرصت که گاهی تخته میزد
تک بیچاره را بی وقفه میزد
بجای ششدر و افشار بازی
دلش را کرده بر آن خانه راضی
به آنی میگرفت آن خانه را مفت
به زور کشته یا یک جفت یا مفت
بمنصور و رضا همواره می باخت
برای خانه نقشی تازه می بافت
شبی منصور و رستمزاده خندان
برای نام خانه فکر چندان
زمین زد آس خود را توی میدان
خلاصه یک شبی منصور کیوان
نهاد او نام دل روشن بخانه
از آن پس نام خانه جاودانه
از این پس هر کسی این خانه را بست
بنوعی نام دل روشن بخود بست
ز هومان مرزبان خوش بر و رو
بیادم مانده تنها حجله او
که شاه رفته باز آید دوباره
کند جا فول آس بیقواره
نیامد شاه و ماهم کاره گشتیم
تو قلب خاک خود بیکاره گشتیم
تعاون هم رئیسش فاضلی بود
تو کار و زندگی مثل علی بود
ندیدم هرگز او خود را بگیرد
و یا بیخود فدا گردد بمیرد
من واو با رضا در راه اهواز
نشسته بی خبر در بنز پر گاز
بناگه بنز ما با خر تصادف
سر خر داخل آمد با آخ و تف
بگفتا فاضلی تقصیر خر بود
که در آنوقت شب از خانه در بود
میان اینهمه بی رنگ و با رنگ
چه خالی جای تنها مرد بی رنگ
رفیقی همره و همراه و همدم
انیسی مونسی هر لحظه هر دم
روانش شاد و روحش غرق رحمت
که اشرف تر ندیدم من چو فرهت
میان این همه یار قدیمی
چهارتا مانده اند باهم صمیمی
یکی چون شیخ صنعان عاشق زار
یکی منصور ما حلاج بی دار
رضا هم در غلامی همچو قنبر
منم عباس اهل شعر و منبر
علی در تخته بازی خوش بیار است
که نرد آبستن و طاسش ویار است
ندیدم تخته بازی همچو منصور
بدون کر کری و حرف ناجور
رضا هم نا رضا همواره از طاس
مگر آن لحظه های خوب و حساس
منم در تخته حرفی تازه دارم
زمنصور و رضا باکی ندارم
که آنها بردگان جفت مفتند
مبادا پشت یک ششدر بیافتند
علی هم گرچه خیلی خوش بیار است
ولی در نزد من پوست خیار است
خیار از ان جهت گویم که ترد است
علی هم توی بازی فکر برد است
اگر آورد و برد او مثل قند است
وگرنه تلخ و فریادش بلند است
منم تنها رقیب تخته او
نمیترسم زجفت اخته او
منم کاغذ بدست نکته پرداز
که با بال و پر شعرم به پرواز
عجب یادی نمودم از گذشته
همان دوران رفته بر نگشته
عزیزان سالیان است در تلاشیم
همه وامانده و چون آش و لاشیم
بصد زحمت خریدیم این رفاقت
در این ره داده ایم تاوان و طاقت
جوانی رفته پای این سه دهسال
درخت دوستی گشته کهنسال
عزیزان قدر این ایام باقی
همان درد است که مانده دست ساقی
همین چند مهره و این تخته و طاس
و یا اشعار چرت شازده عباس
همه اسباب پیوندند و یاری
بجز این گر بود خود شرمساری
چرا آقا رضا حرفش زمخت است
چرا داداش علی با بنده اخت است
چرا منصور کیوان گفته عباس
که او در کسب و کارش تیز و حساس
چرا دنگی نباشد بزم یاران
که در دنگی بود نعمت فراوان
چرا پول سبوی عشق ما را
بپردازند و ما باد هوا را
چرا تا می کشند از مهره هایم
می اندازند و میکوبند به پایم
چرا صحبت شده از شورت داغم
نرفته کس سراغ چشم زاغم
چراهایی چنین در شان ما نیست
رفاقت را رهانیدن روا نیست
برای خنده خوبست این چراها
جز این باشد ببندد دست و پاها
چرا باید که ما بر هم بخندیم
بیائید دوستان باهم بخندیم
از شیراز تا طهران