سرت بلند باشد
سرت بلند باشد
امروز ایمیل زد و خبر پرداختی را که باید پیش از عید انجام می داد را داد. با صبح بخیر پرداخت شد شروع کرده بود. من هیچ وقت سلام نمی کنم در نوشته ها و پیامها. صبح و عصر و وقت بخیر می نویسم. با او هم می نوشتم ولی اصرار داشت سلام را بنویسم. وقتهایی که زنگ میزد گوشی را بر می داشتم عزیزم بود و جانم و ... و او با اعتراض قشنگی می گفت سلام... سلام. تمام شد ان روزها.
امروز نمی دانم چرا سلام نکرد بود و به شیوه خودم با من حرف زده بود. نمی دانم دوباره می خواسته بداند مضنه اوضاع چطور است یا اینکه حرف دیگری داشته. نمی دانم چرا تلگرام پیام نداده بود شاید چون خواسته بودم شماره ام را پاک کند. نمی دانم پاک کرده یا نه و دیگر مهم نیست.
با این همه بعد از این همه وقت بی خبری دیدن اسمش در ایمیل شوکه ام کرد. بلافاصه هم بعد از نوشتن تنها متشکرم پاکش کردم. گاهی که از خودم می پرسم اخرش چه می شود؟ خودم از من می پرسد تو چه میخواهی و من می گویم دیگر نمی خواهمش و دوباره خودم می گویم آخرش همین جاست.
من رفتم چون مطابق شان من با من رفتار نشد . با من زنانگی و مردانگی کرد در حالیکه من به او گفتم با من انسانی رفتار کن. سکوت و صبوری ام بی عرضگی و حد شایستگی ام تلقی شد. و چیزی که از دست رفت و دیگر بر نمی گردد اعتماد است. دیگر به او اعتماد ندارم و اعتماد بستری است که عشق و محبت بر آن می روید. به علاوه اینکه هر چه می گردم دوست داشتن هایم را پیدا نمی کنم. هر وقت می رفت و بر می گشت می گفتم انگار هیچ وقت نبوده که نباشی و الان فکر می کنم انگار هیچ وقت نبوده که باشد...اینجا من اخر قصه ...