غرور لازم دارم؛ غرور
غرور لازم دارم؛ غرور
جامعه شناسی داریم به نام الکساندر که نه خوش قیافگی اش و بلکه نظریه اش مرا شیفته او کرده. به نظرم نظریه اش ، نظریه نیست رسم زندگی است. خیلی راحت است. می گوید اگر شما با عقایدتان یکی نباشید شکست می خورید. هر گونه عملکردی از شما که از اعتقادتان فاصله داشته باشد محکوم به شکست است.
دارم فکر می کنم این اتفاق خیلی برای من می افتد. من متوجه تفاوتم با بقیه هستم اما طوری رفتار می کنم که هم سطح دیگران باشم و یا حداقل تفاوتم خیلی به چشم نیاید و این دو دلیل دارد: دلیل اولش اینکه نمی خواهم کسی در مواجه و مراوده با من خودش را کوچکتر از من بداند و دیگری اینکه من خودم را در حد موقعیتم نمی دانم. در نهانم خودم را شایسته احترام در حد موقعیت فعلی خودم نمی دانم و نه تنها موقعیت اجتماعی و خانم دکتری و این حرفها، در حد عقل و درک و فهمم که تجربه نشان داده از خیلی از آدمهای اطرافم بیشتر و بهتر بوده. این امتیازی است که من بدستش آوردم و برایش زحمت کشیدم نه اینکه کسی دو دستی به من تقدیمش کرده باشد. بنابراین این فخر و تکبر نیست که بگویم از دیگران بیشتر می فهمم بلکه مثل زحمتی که برای درس خواندن کشیدم برای این هم تاوان دادم. خیلی هم دادم. حالا چه می شود که من با آدمهای کوتوله درگیر می شویم؟ با ادمهایی که به چهار تا تیر و تخته و فرش و ماشین لباسشویی خودشان را گم می گم می کنند و لحن صحبت شان تغییر می کند. به آدمهایی که بزرگی را در تحقیر دیگران پیدا می کنند و حسادت مشخصه بارزشان است. آنوقت من سرویس های جواهرم را استفاده نمی کنم در جمعش شان که نکند کسی دلش بخواهد. لباس پوشیدنم به تناسب مجلسی که میروم فرقی می کند تا در حد آن مجلس باشم. از تفریحاتم با کسی حرف نمی زنم که کسی دلش نخواهد. تلاش می کنم نظر دیگران را تامین کنم که کسی فکر نکند چون تحصیلکرده نیست جدی گرفته نمی شود... متعجبم و معترفم به اشتباه خودم.
این تناقض است که من را گاهی سخت و گاهی منعطف می کند. انها بیشتر از من هستند و از بس به من مستقیم و غیر مستقیم گفته اند که مغرورم خودم هم باورم شده که مغرورم و برای رفع این تهمت کمی با اطرافیانم اخت شدم. اما این اخت شدن تنها فرصتی به آنها داد که گستاخ و بی ادب شوند و وجود من را مورد تاخت و تاز قرار دهند. بعد که دوباره کنار کشیدم همه محترمانه و با ترس و لرز با من همراه شدند. تغییر این رفتار آنچنان بود که گاهی فکر می کنم آدمها در اطرافشان احتیاج به کسانی هم دارند که آنها را نادیده بگیرند و این برایشان چالشی ایجاد می کند که سرشان گرم باشد.
میدانم مورد حسادت هستم. ار نگاه ها و حرکاتشان معلوم است. از هر ابزاری برای رساندن آن به من استفاده می کنند. تحسین دیگران بخصوص مردها و مادرم که گاهی افراطی است بی اثر نیست و هیچ چیز برای یک زن بدتر از این نیست که بچه اش یا شوهرش زن دیگری را تحسین کند. شاید با خنده بگویند حنانه عمه اش را خیلی تحسین می کند اما درونشان می خلد. برای من هیچ کدام از این تعریف ها مهم نیست چون می دانم برای من نفعی ندارد بلکه ضرر دارد.
برای آدمهایی که رویشان را کرده اند به سمتی و خیره مانده اند فایده ای ندارد به نگاهی به سمت دیگر دعوتشان کنی. انها تصمیم شان را گرفته اند که تو را تحقیر کنند و به تو حسادت کنند.آنها تصمیم گرفته اند که تو خودت را از آنان برتر می دانی . آنها نقص خودشان را نمی خواهند ببیند و در عوض تو را تحقیر می کنند. اما اینبار فرق دارد.
همه اش تقصیر من است که خودم را در سطح آنها دانسته ام. سعی کردم در خانه خانم دکتر نباشم. در خانه شان مثل یک عمه و خاله بوده ام. از سفره انداختن و کمک برای جمع کردنش. از رفتن به خانه هایشان در مهمانی ها. من چنین آدمی نبودم. از هر ده مهمانی هشت تا را نمی رفتم و آنها با احترام برایم غذا می فرستادند. اما از وقتی خودم را در حد آنها کردم گستاخی هایشان بیشتر شد.
دیگر تکرار نمی شود. احترام به آدمهایی که حدشان پشت چشم نازک کردن است ، ظلم به خودم و آنهاست. احترام زیادی انها را پیش خودشان گم می کند . برای بعضی ها باید چنان باشی که از تو بترسند. امید به بزرگواری تو انها را گستاخ می کند.
یکی از اقوام نزدیک من خودش را معلم اخلاق می داند. یک حسینیه کوچک دارند با چند خانمی که می روند انجا. بعد این خانم آخر تکبر و غرور و خودنمایی. البته خصوصیات خوب یهم دارد مثل دست و دلبازی و خیلی خوش سفر و خوش مهمان. اما حالا میخواهم بگویم چنان از این کار غیر رسمی که بزرگان اخلاق در موردش حرف نمی زنند صحبت می کند و چنان می گوید درس قیامت می دادم یا درس صبر می دادم و ... که من متعجب می شوم که چطور می تواند از کاری که هیچ کس و هیچ کس مطلقا از اطرافیان آنرا تایید نمی کنند یا تحویل نمی گیرند اینطور صحبت کند. بعد چون خودش واقعا خودش را معلم اخلاق می داند دیگران هم به همان نسبت به او احترام می گذارند. خیلی عجیب است.
چه بگویم. خیلی ناراحتم و بیشتر از این ناراحتم که چرا این رفتارها هنوز ازارم می دهد. هر قدر هم تو بزرگ شوی اما سوزنهای کوچکی که مدام به بدنت فرو می کنند بالاخره خسته ات می کند و صدایت را در می آورد. اما از این به بعد میدانم چه کنم.