ملکیان عزیز
ملکیان عزیز
امروز یک جواهر پیدا کردم. چند وقتی هست که کانال مصطفی ملکیان را پیدا کرده ام و هر روز می خوانم. بسیار هم دلپذیر است. امروز یک سخنرانی 15 دقیقه ای از ملکیان در کانال بود که فکر کردم ایکاش این را چند سال پیش دیده و شنیده بودم. بعد فکر کردم نه، همین الان وقت شنیدنش بود. همان چیزهایی را می گفت که باید می شنیدم. فقط غصه دار شدم که بچه ای ندارم برایش اینها را بگویم. چرا به خواهرزاده ها یا برادرزاده ها نمی گویم؟ چون شنیدن این صحبت ها نیاز به مقدمه دارد که من در هیچ کدامشان ندیدم. و نمی بینم. این بچه های طفلی برای این حرفها تربیت نشدند و من هم دخالتی نمی کنم در این ماجرا. هر وقت وقتش شد به آنها هم می دهم.
ملکیان بر اساس تجربه زیسته اش پنج مورد را برای زندگی ضروری می داند:
1. کیفیت ساعات و زندگی جوانی. کاری که خیلی از ما نکردیم. خودم هم. چرا؟ چون اصلا نمی دانستم چه باید بکنم؟ چرا؟ به کدام سمت؟ فکر می کردم ازدواج می کنم و خیلی افتخار دارم که دانشگاه هم می روم و همین. برای زندگی ام برنامه نداشتم. همان بود که مادرم کرده بود. همان که مادرش کرده بود. همان که خواهرم کرده بود. همان که دخترخاله ها دوست ها و اطرافیانم کرده بودند. جدا که شدم البته یکی از دلایلش این بود که روحم آزادی بیشتری می خواست. خودم نمی دانستم بدنبال چه هستم. در تمام مدت کارشناسی فقط پایان ترم درس می خواندم و اینقدر لذت می بردم که به خودم قول می دادم ترم بعدی از او ترم کتاب ها را با دقت بخوانم و نمی خوانم. کارشناسی من در آشفتگی گذشت. ارشد خوب بود. خیلی می خواندم و بسیار می فهمیدم. و لذت می بردم. الان تازه دارم می فهمم می خواهم چه کنم. هر چند برایم روشن نیست اما سالها طلبم بود که قرار است با زندگی ام چه کنم؟ اگر این چه کنم را زودتر می فهمیدم، همین پرسش چه کنم ساده را، زندگی ام خیلی زودتر جهت می گرفت.
2. استفاده از تجربه گذشتگان. از پدر و مادر تا سنتهای بشریت بطور کلی. این یکی را خیلی دوست داشتم. خیلی دوست داشتم. من خودم سرکش بودم. هیچ نصیحتی را بر نمی تافتم. نظر هیچ کس را قبول نمی کردم تا خودم تجربه نمی کردم. خوبی اش این بود که سبک زندگی خاص خودم را پیدا کردم. خوبترش این بود که الان حرف بزرگترها را با جان و دل می پذیرم. این سرکشی من نتیجه خوبی داشت اما اطرافیانم بهای زیادی برای آن دادند و البته خودشان نمی دانند. الان برادرزاده بزرگ را می بینم که شبیه خودم است اما نسخه خیلی تند و خام آن. من اگر سرکش بودم بی گدار به آب نمی زدم. سرکشی از خواندن صدها کتاب بود که به من می گفت دنیا خیلی چیزها دارد که از چشم ما پوشیده است یا نمی گذارند ببینمشان. من با احترام سرکشی می کردم. اشتباه هم خیلی کردم اما حواسم بود که حرف بزرگترها را هم در نظر بگیرم. حتی اگر عمل نکنم. و اینکه یک اشتباه را دوبار تکرار نمی کردم. خیلی مهمتر اینکه نمی گذاشتم اسیر گذشته ام بشوم . از هر چیزی برای خودم نکته مثبتی پیدا می کردم ... خلاصه تلاشم را می کردم. خلاصه اینکه بقول ملکیان جهان با ما آغاز نمی شود. ما میراث دار گذشتگان هستیم. از حساب و هندسه تا همه تجارب.
3. این یکی مهم است. خیلی مهم است. تخصص در یک رشته علمی یا فنی یا هنری که به اقتضا آن شغل و حرفه ای داشته باشد و بخوبی آن را انجام بدهد. فارغ از آن اما سه چیز دیگر باید بصورت یک آماتور قوی دانش داشته باشیم. اول ادبیات جهانی مخصوص رمان و شعر. در این ادبیات جهانی است که یک انسان شناسی عمیق پیدا می شود. دوم فلسفه است وگرنه کمیت زندگی جایی لنگ می ماند. بخش هایی از معرفت شناسی، ما بعد الطبیعه، فلسفه زبان، ذهن، عمل، اخلاق، دین . سوم روانشناسی است.
این حرفها را کجا می شود پیدا کرد؟ کجای درس های ما در تمام طول تحصیل این مطالب را به ما گفتند؟ من از هفت سالگی دارم درس می خوانم تا الان که 35 ساله ام و اینها را نمی دانستم. چطور باید زندگی خوبی می داشتم؟ خاطرم هست سالی که تغییر رشته دادم از تجربی به انسانی برای کنکور و فلسفه خواندم متحیر اشک می ریختم که چرا من رفتم تجربی؟ چرا کسی به من نگفت چیزی به اسم فلسفه هست؟ زندگی ام عوض شد. اما نه به اندازه کافی. کارشناسی روان شناسی خواندم اما نه به اندازه کافی. حوزه هم رفتم. کلام و کفایه خواندم اما اینها به درد زندگی ام نخورد. چیزی که به درد زندگی ام خورد و در طی این سالها من را عوض کرد کتابهایی بود که الان به اسم خودیاری مرسوم است. اما من با بزرگانش شروع کردم. آنتونی رابینز وین دایر کتابهای فیروزه مهرزاد و یک وبلاگ خوب که الان تعطیل شده به اسم دست نوشته های یک جادوگر و برای من 5 سال طول کشید که اصلا بفهمم اینها چه می گویند. چون وقتی این کتابها را می خواندم فکر می کردم از زندگی در کره ای دیگر با من حرف می زنند نه از این دنیا و مردمانش. بعد مطالبشان را تخصصی تر خواندم. الان می توانم بگویم تازه رسیده ام سر خط. سر خط فهم زندگی. این بدانم پرسش زندگی من این است که چه هستم؟ از کجا آمدم؟ چه باید بکنم و چطور باید از این دنیا بروم؟
4. هنر. برای خود ابراز گری. هر کدام از ما در زندگی لحظاتی داریم که باید بطریقی فشار آن را کم کنیم و این لحظات که کلامی برای آن نداریم یا کسی نباید و نمی تواند آن را بشنود باید هنری باشد که آن را بنمایاند تا سبک شویم. من نداشتم این را. هنر را در من خشکاندند . قصه تلخی دارد. از تمام هنرهای دنیا من فقط نوشتن بلد بودم آنهم برای خودم. همیشه اروز داشتم نقاشی یاد می گرفتم. خیلی طرح ها هم در ذهنم هست که فکر می کنم اگر نقاشی می دانستم می توانست به فهم ایده ام کمک کند. این روزها زیاد فکر می کنم که بروم خطاطی یاد بگیرم و نقاشی و این سخنرانی ملکیان من را مصمم تر کرد.
5. و جواهر دیگر. زندگی برای تحصیلات دانشگاهی نیست. ما نیامدیم مدرک بگیریم. ما آمدیم زندگی خوش ارزشمند داشته باشیم. اگر نیاز به تحصیلات داشت، تحصیل هم می کنیم.
زندگی خوب خوش معنادار. دلم می رود برای اینکه بگوید این زندگی خوب خوش معنادار چیست؟ نگفت. حیف شد. باز تشنه ماندم. حالا باید منتظر بمانم تا کی فهمی از این معنای زندگی پیدا کنم. زندگی خوب خوش معنادار... معنادار... معنادار... مدام فکر می کنم وقتی دارم از این دنیا می روم چه چیزی باید با خودم ببرم؟ ثواب؟ ...