که اینطور پس
که اینطور پس
این تناقض که در خودم حس می کنم خیلی جالب است. اینکه از طرفی ذهنم تمام شدن این رابطه ناتمام را می خواهد با برگشتش. با گفتن متاسفم و قدر تو را ندانستم و بی تو نمی توانم. تمام حرفهایی که در این دو سال اخیر و این هشت جدایی گفته است به من و من خام شدم و برگشتم. تمام این صحنه های سینمایی که برای من بازی کرد.
از طرف دیگر حس حقارت و کوچکی و بیچارگی که این آرزو در من ایجاد می کند. اینکه هنوز اینقدر قوی نشده ام که او را همچنان آرزو دارم. اینکه آزار او مجبور به جدایی ام کرد و الان باز قلبم او را می طلبد. یاد دوستم و پسرش می افتم که بعد از مدتها همچنان اصرار دارد که پیش پدرش برگردند و این جدایی و ماجراهای آن را برای دوستم بیشتر کرده و می کند. این حال من هم هست.
برای قوت این قسمت از قلبم که از این ضعف احساس حقارت می کند بگویم که برگشتن من به او محال است. امکان ندارد من و او دوباره کنار هم قرار بگیریم. این دغدغه رفت و برگشت میان من و من است و کسی از آن خبر ندارد. اینجا می نویسم چون نمی خواهم و نمی توانم از این مساله با کسی حرف بزنم. چون می دانم کسی نمی تواند به من بگوید چه باید بکنم. چون کسی جای من نیست. اینجا می نویسم که خودم با خودم اشتباهات را مرور کنم و کارهای خوبم را تقدیر. تنهایی سهم من است و من آن را پذیرفته ام. شاید هیچ وقت ازدواج نکنم اما اگر او آخرین مرد دنیا باشد، من تنهایی را ترجیح خواهم داد. مگر در شرایطی که قبلا گفتم و می دانم محال است اتفاقش.