صدا زدم دنیا را
صدا زدم دنیا را
احسان خواجه امیری می خواند: من هنوز درد دیروزم آدم همیشه هیشکی مثل من عاشقت نبود عاشقت نمیشه...
سرم میرود روی دستم و چشمم بسته . انتظار دارم خودم را دختری زانو به بغل گرفته ببینم اما بر خلاف آن، دختری می بینم ایستاده در باد، بالای یک تپه سبز، دستها را باز کرده و لبخند عمیقی روی لبش است و می چرخد. از خودم می پرسم این منم؟ بله. چرا می خندم؟ رها شدیم چون. باز خودمان ماندیم و خودمان. من هم لبخند میزنم. تصویر درون من از آنچه بیرون هستم خیلی متفاوت نیست. گاهی فکر می کنم چطور سرپا مانده ام؟ چطور به کارهایم می رسم؟ چطور هر روز صبح همکارم را می بینم لبخند میزنم و سرحالم؟ من که درون این همه تنهاست. دلیلش همین دخترک است. که در باد می چرخد. حالم خوب است. باور کنم. هر چند هنوز غمی پنهان از ترک او دارم. مثل اینکه به جایی خیلی بهتر نقل مکان می کنم اما دلتنگ محله هایی می شوم که جوانی ام در آنها گذشته باشد. برای هر دو خوشحالم. هم عاشقی ام با همه دردهایش هم رها شدنم و همه لذتهای پیش رو. خدا نگهدارم باشد. من بر عهدم هستم. هر چند عاشقی ما به انجام نرسید.