بهترم
بهترم
اینها که بر من می رود مثل دردی است که برای یک سقط جنین متحمل می شوم. اینکه هر بار اینطور می پیچم در خودم و بخشی از این جنین مرده باقیمانده در رحم روحم بیرون می آید. هر بار که این اتفاق می افتد فردایش حال بهتری دارم.
اما دوباره حالم بد می شود. چون من دارم بخشی از وجودم را از خودم می رانم. می خواهم او را نبینم. می خواهم از او چیزی نشنوم. می خواهم کارهای ناخوشایندش از یادم برود. می خواهم این هفت سال را درز بگیرم از زندگی. و این ناشدنی است. این مقاومت من انرژی هیجانی خشمگینی را ایجاد می کند که در من آشوب می کند.
حقیقت این است که من هفت سال او را صادقانه دوست داشتم. مهم نیست و مهم هست که او ناسپاس بود. می گفت دارد تلاشش را می کند اما عملش اصلا این را نشان نمی داد. و حالا من دارم برای ناسپاسی و کم کاری او خودم را ازار می دهم. من که نمی توانم روزهایم را انکار کنم. باید بپذیرمش. بپذیرم که هنوز دوستش دارم و احتمالا تا همیشه خواهم داشت. او اولین مردی بود که عاشقش شدم. و چون ویژه بود دوستش داشتم. نمی دانم چه شد که نشد و نخواست . اما چیز دیگری که به آن اعتقاد دارم این است که بعضی چیزها حکمت هایی دارند که من نمی فهمم. رسیدن ها و نرسیدن ها، اینکه بعضی ها خیلی راحت زندگی می کنند و بعضی ها خیلی سخت. و البته منظورم در مورد آدمهای معقول و منطقی است نه آدمی که خودش زندگی اش را تباه می کند.
کنار هم قرار دادن اینها بمن می گوید که نه در برابر ماندن او در ذهن و قلبت مقاومت کن نه در برابر ترک او . بپذیر. بپذیر تا این باد مخالف بخوابد. من تلاشم را کردم برای این ماجرا و حالا اگر نوزاد مرده است من در جریان سقط او هم مقاومت نمی کنم. درد جزیی از این زندگی است. و من نمی دانم چه فرایندی است و مازوخیست هم نیستم اما این درد عمق و کیفیتی از زندگی برای من آشکار کرده که پیش از این نمی شناختم. شاید این دستاورد خیلی شخصی باشد و ثمره مالی و ظاهری برای من نداشته باشد اما بعضی چیزها در این زندگی خیلی شخصی است.
همه تلاش من این بوده که بخاطر او کاری نکنم و بخاطر او کاری را هم بکنم. تلاشم این بوده که خودم مسئولیت کارم را بپذیرم و این کاری بود که در این هفت سال کردم و الان راحتم.