اگر اینطور باشد...
اگر اینطور باشد...
نمی دانم این چند روز چه اتفاقی افتاده که با کوچکترین صحنه، تصویر یا صوت مربوط و نامربوط به گریه می افتم و هق هق. امروز که داشتم پیاده روی می کردم و فیلم pearl harbor را می دیدم دوباره اشکها سرازیر شدند. حرفم نمی آمد. یعنی حقیقتش اصلا خجالت می کشیدم بگویم خدا. فکر کردم که من بگویم خدا یا آن کودک سوری، یا آن غرق شدگان در راه مهاجرت از کشور ناامن شان، یا مردم عزادار عراقی، یا سیاه پوستان آمریکایی یا دختران تازه آزاد شده بوکو حرام که سال گذشته دوشیزه بودند و امسال با بچه بازگشتند پیش مادرشان، یا زنان و دختران اسیر داعش یا چرا دور، بچه هایی که امشب گرسنه می خوابند، مردانی که شرمنده خانواده اند،زنان و مردان که خانواده ای ندارند، آنها که بی خانمان اند و ... دستم را گرفتم جلو دهانم و باز اشک ریختم و به خودم گفتم بزرگ شدی...
من از درد عشقی که ناکام ماند می نالم و این درد حقیقی است اما دنیای من دارد اندازه آدمهایی بزرگ می شود که مثل من دردی دارند. این نشانه خوبی است که عشق من را خودخواه و بی تفاوت به دیگران نکرده. نمی خواهم غلو کنم اما اگر تمام نتیجه این محبت و جدایی و درد ، بزرگ کردن دنیایم برای آدمهای شناخته و ناشناخته اطرافم باشد من از این درد راضی ام. کار خاصی از من بر نمی آید شاید تنها اینکه به جای همه آنهایی که آرزویشان امکانات و موقعیت من است، از آنچه دارم و آنچه هستم درست و خوب استفاده کنم. این هم نوعی سپاس است. اینکه ناسپاس نباشی. حالا می فهمم به جای من هم زندگی کن یعنی چه.