چقدر باید بروم...
چقدر باید بروم...
پست هایی که برای وبلاگش می گذارد من را می لرزاند. امروز رفتم آخرین پیامی که برای پستش گذاشتم خواندم و دیدم چقدر باید بروم. چقدر باید برویم. چقدر لازم است بروم. چقدر نباید بمانم. چقدر نباید برگردم.
خیلی آسیب دیدم. آن نوشته به من یادآوری کرد که برگشتن من و او بهم، دیوانگی است که رنجش را فقط من متحمل خواهم شد. او هیچ تلاشی برای مرهم گذاشتن برای تمام دردهایی که من در این رابطه کشیدم نکرد. تنها زحمتش برداشتن گوشی تلفن و گفتن یا نوشتن کلمات عاشقانه بود . بعد از یک هفته هم عادی می شد همه چیز و می شد انجام وظیفه؛ سلام تازه رسیدم دارم میرم جلسه؛ جلسه ام؛ وقت نشد زنگ بزنم! در حالیکه من می دانستم فاصله بیدار شدن تا شروع کلاسش می تواند به من زنگ بزند که می شد فاصله بین هفت که بیدار می شد تا نه صبح که کلاسش شروع می شد و مطلقا ومطلقا کاری نداشت و خالی بود. اما می گذاشت بعداز کلاسش که می رسید محل کار و جلسه داشت با عجله زنگ می زد که فقط زده باشد که انجام وظیفه کرده باشد.
این چیزی بود که من نمی پذیرفتم و نمی پذیرم. اگر قرار بود من و خواست من مهم باشد باید در موردش فکر می کرد نه اینکه یک روند تکراری را داشته باشد. من کار بی کیفیت و از روی انجام وظیفه انجام نمی دهم. نه برای خودم نه برای دیگری. اگر همه مردها هم اینطور باشند همه مردها را نمی پذیرم. مشکلی ندارم با تنها ماندن اگر قرار است با این نوع رفتارها آزرده بشوم.
بهرحال این قصه دارد تمام می شود. روزهایی بود که از این نبود غصه دار می شدم الان می بینم که رفته خیالم راحت می شود که رفت و دیگر منتظر نیست. من حس می کنم روزهایش را که بسختی می گذرد. من حس می کنم تغییر و دلتنگی اش را وقتی مدام آنلاین است و در کوتاهترین فاصله بین جلسات تلگرامش را چک می کند. من حس می کنم هر روز که وبلاگش را آپدیت می کنم دنبال چیزی از من است. اما من دیگر خاموش شدم. خودم را مجبور یا متقاعد به جواب ندادن نمی کنم چون مثل شمعی که فوتش کرده باشند خاموش شدم. مقاومت کردم در برابر بادها. چرخید شعله ام. خم شد شعله ام. کم سو و کم جان شد شعله ام. اما اینبار خاموش شد. و من تصمیمی ندارم بر روشن کردن دوباره اش. این سکوت و تاریکی و آرامش را آرزو داشتم.