دلم شکست کجایی...دلم شکست
دلم شکست کجایی...دلم شکست
فراموشی چیز خیلی خوبی است اما نه همه جا. نمی دانم چطور است که بعد از گذشت مدتی یادم میرود تمام کارها و رفتارهای بد اطرافیان. برای بعضی ها خیلی خوب است مثل دلگیری از پدر و مادر. اما فقط بنظرم در مورد همین ها. حتی در مورد خواهر و برادرها هم نباید اینقدر فراموشکار باشم. البته برادرهای من کاری به من ندارند اما خواهر بزرگم چرا. خیلی با هم اختلاف عقیده داریم.
حالا اصلا حرفم خانواده نبود. حرفم او بود. اصلا حس ندارم دیگر به او. دلم هم تنگ نشده است. انگار که اصلا نبوده که باشد. تنها چیزی که در دلم میخلد حرفهای نگفته است. این حرفها هم از درون خشمگین من می آید و ضرورتی ندارد گفتنش. از جر و بحث و مجادله خوشم نمی آید. انگار که گفتم حرفهای آخر را و او هم نگاه کرد در سکوت و چیزی گفت یا نگفت. بعدش چه؟ هیچ. من همچنان سکوت می کند و اینکه اینجا نوشتم بخاطر این است که درون عصبانی ام بداند این اتفاق نخواهد افتاد. من دیگ رامتیاز همکلامی ام را به او نمی دهم. الان بیش از شصت روز است که صدایش را نشیدم و حدود هست روز است که ندیدمش. این روزها به ماهها و سالها تبدیل خواهد شد. این ماجرا تمام شده است و من فکرهای دیگری برای زندگی ام دارم.
حرف زدن من با او تنها به او حسی از مطلومیت م یدهد و وجدانش از کارهای ناشایستی که کرده آرام می گیرد. که اگر اذیتش کردم عصبانیتش را هم تحمل کردم و این بهای آن اذیتها باشد. در حالیکه هیچ چیز نمی تواند یکی از آن رنج ها را جبران کند.
یادم می آید بارهایی که با او صحبت کردم و پشت گوش انداخت. همیشه معتقد بودم شرایطی را که دوست نداری باید عوض کنی و چاره دیگری نیست الان بیشتر معتقد شدم.