اعتماد به نفس های بادکنکی نه بادبادکی
اعتماد به نفس های بادکنکی نه بادبادکی
چیزی که احتیاج به تجدید قوا و انرژی داشته باشد خیلی اصیل و قابل اعتماد نیست. بدن انسان باشد یا اعتماد به نفس فرقی ندارد.
سالهای دبیرستان عاشق شیمی بودم. خیلی هم خوب می فهمیدم و اصلا تفریحم حل کردن مسائل شیمی بود. اما جالب بود که هیچ وقت از من سئوالی نمی شد. هیچ وقت دستم که برای پاسخ دادن بالا می رفت نمی دید دبیر شیمی خوش قیافه انگشت قلمی. خانم محسنی. اما من همچنان شیمی را دوست داشتم. خیلی زیاد. زمانی من در کلاس شیمی مورد توجه قرار گرفتم که سر امتحان میان ترم رفتم عروسی و خبر بهم خوردن نامزدی دختر داییم شنیدم. نمره ام کم شد. مواخذه شدم. اما کمی هم کیف کردم که بالاخره من هم دیده شدم. 17 ساله بودم.
کلاس های دیگر هم همینطور بود. چون بچه درسخوانی بودم احتیاج به توجه نداشتم. در خانواده هم همین بود. بنظر می رسد توجه ها همیشه سمت کسی می رود که آشوب دارد دردسر دارد آرام نیست. اگر خوب و آرام باشی و از عهده کارهایت بر بیایی دیده نمی شوی. چه دنیای غریبی است.
با او و با خانواده و با همه همینطور بود. من نیازمند توجه او شناخته نمی شدم چون مثل زنان دیگر اهل غوغا و سر و صدا و جیغ و داد و قهر و تحقیر و ...برای داشتن توجه او نبودم. حرف میزدم دلیل می آوردم و آرام می رفتم. جالب است که برای خوب و معمولی بودن نادیده بمانی. اما برای من حداقل اینطور بود.
ما در جامعه شناسی چیزی داریم به اسم پیامد های قصد نشده. به این معنا که شما کاری می کنید و در کنار نتیجه مورد نظر که ممکن است بدست هم نیاید، اتفاقات دیگری هم رخ می دهد که به هیچ رو در برنامه شما نبوده است. اینکه تو درسخوان و خوب باشی و توجه و تشویق لازم را نگیری من را تبدیل به زنی کرد که بدون تشویق و تمجید دیگران کارهایم را انجام می دهم. می توانم تصمیم بگیرم. می توانم برای تصمیم توجیه بیاورم. مخالفت دیگران در من کمتر اثر دارد. و البته چون خیلی متفاوت شدم با دیگران تنها هم ماندم. وقتی این اتفاقها برای کسی بیفتد دیگر حرف مشترکی برای گفتن با دیگران نداری. دیگرانی که مدام منتظرند یکی هلشان بدهد، یکی مقصر باشد که غر بزنند، یکی تحریکشان کند که حسادت کنند و ... چون تو به آنها نمی گویی حق با تست بلکه می گویی سهم تو از این اتفاقات چی بوده و باید برای رفع کردنش چه کاری بکنی...آدمها نمیخواهند برای بهتر شدن کمک شوند بلکه فقط شانه مفت و گوش مفت میخواهند که حرف بزنند. چرا اینقد رادمها حرف میزنند؟ چرا من حرفی برای گفتن ندارم؟
اما برخی اشتراکات هم هست. بین من و همه اطرافیانم. من هم گاهی عمیقا دلم میخواهد بشنوم که دختر خوبی هستم و اتفاقات ناخوشایند زندگی ام بخاطر تقصیر دیگران هم بوده و تنها کم کاری من دلیلش نبوده. ان وقت است که حجم اعتماد به نفسم مثل بادکنکی که بادش کم شده مچاله می شود. باید بگردم کاری فیلیم جمله ای تصویری شعری پیدا کنم تا دوباره به شکل اولش بشود. این حالت را دوست ندارم. دوست دارم اعتماد به نفسم بادبادکی باشد که اوج می گیرد نه بادکنکی که بادش خالی می شود هر از چندگاهی. چه باید بکنم برای این تغییر و تبدیل؟...