کاروان
کاروان
یورش آدمها به سمت هم برای فرار از حس تنهایی است. امروز مطلب می خواندم که می گفت ما جزیی از یک کل هستیم و اگر این را درک کنیم دیگر برای داشته هایی که به ما معنی می دهند و نداشته ها و از دست داده ها بیقراری نمی کنیم. من خیلی نمی فهمم معنی این جمله چیست اما دوستش دارم.
حقیقتش در من طلبی هست برای دل نبستن به هیچ چیز و هیچ کس. اینقدر این از دست دادن های متوالی و این زخمی که هربار آمد خوب شود ، عمیقتر شد ، درد دارد که دیگر دلم نمی خواهد به هیچ کس و هیچ چیز وابسته شوم. میدانم این حس افراطی است و آدم معمولی باید دل ببندد. اما من آدم معمولی نیستم و مهمتر از آن اینکه دیگر آن آدم ماجراجو و قوی نیستم. که از تندباد حوادث نترسد و بخواهد زورآزمایی کند. من خسته ام.
هر بار که تلگرام را چک می کنم یا وبلاگش را، خسته تر می شوم. ناامیدتر می شوم. نمی خواهم سرحال باشم. نمی خواهم شاداب باشم. خسته شدم از بس با خودم حرف زدم و بزحمت خودم را سرپا نگه داشتم. خسته شدم از بس رفتم و آمد و رفتم. خسته شدم از این زندگی. نمی خواهم باری داشته باشم حتی اگر این بار خودم باشد.
خسته شدم دلم غرقاب خون و گریه باشد و من درس بخوانم. خسته شدم از بازی های روزگار. دلم گوشه ای می خواهد فقط بشینم نگاه کنم. نه عشق می خواهم نه بی عشقی. نه درد می خواهم نه درمان. نه روز می خواهم نه شب. فقط دریا می خواهم و ساحل و جنگل. چه فایده از این همه درد. که فقط معقول و منطقی جلوه کنی. آنهم نفعش برای دیگران است. چون چیزی از تو می شنوند که باید بشنوند و بس شان است و می روند دنبال زندگی شان. باز من می مانم و زندگی و تنهایی. باز خودم را دلداری بدهم که کیفیت زندگی مهم است. بعد بروم تلگرام ببینم و ... من تنهام. به حقیقت معنایش. و کسی حجم آن را درک نمی کند.