مردها ... و امان از زنها
مردها ... و امان از زنها
ونجلیس و آهنگهایش برای من بسیار خاطره دارند. از بهترین دوران زندگی ام. شانزده سالگیم که هنوز هم در آن گیر کرده ام. با اینکه دختر دشواری بودم اما نوعی تمامیت در خودم حس م یکردم. عاشق کتاب بودم و یکی از بهترین رمانهای زندگیم را با اهنگ های ونجلیس خواندم:Monasary of la rabida.
اسم رمان زنجیر عشق بود. حتی الان محتوایش را هم یام نمی آید. کتابفروشی بود دور به خانه ما و روزی سه یا پنج تومان کتاب کرایه می داد. من هر روز می رفتم کتاب می گرفتم. بعد هم تک تک شان را خریدم. عاشق کتبهای پوآرو بودم. از کتاب نم یتوانستم جدا بمانم. زیر میز، وسط درس، پیش دانشگاهی و سر زنگ زبان، در دانشگاه و وسط کلاس درس. اوایل فقط رمان بود بعد جدی تر شد و حالا هم که ...
همیشه دختر تنهایی بودم. دختر وسط خانه بودم و از خواهر بزرگتر کوچکتر و از خواهر کوچکتر بزرگتر و انتظار می رفت از اولی حرف شنوی داشته باشم و از دومی مراقبت و من هیچ کدام را نمی کردم. همیشه دعوا داشتم. چون سرکش بودم. چون چیز درونم بود که مرا فقط می دواند. تا شب در کوچه می دویم. آخرین دختری بودم که به خانه می آمد. آنهم با تهدید. خوب درس می خواندم و همیشه شاگرد زرنگ بودم. زیبا رو نبودم . خودم رادوست نداشتم. دوستانم همه سفیدرو بودند و من سبزه. اما بشدت محبوب بودم. چون بقول خودشان چیزی در من بود شبیه امنیت و فهم . دوست داشتند با من حرف بزنند. البته ضربه هم زیاد خورم. زیاد زدند.
عشق از کتاب پنجره در من زنده شد. از رابطه مینا و کاوه. رابطه معلم و شاگرید و تا الان هم مانده. من همیشه به معلم هایم گرایش داشتم. همه از من بزرگتر بودند. آنها هم لطف ویژه به من داشتند. شاگر خوبی بودم. او اولین معلمی بود که همسن و سال من بود و عاشقش شدم. عاشقم شد. ناکام رفتم. آزار دیده رفتم.
خیلی پرانرژی بودم. از بس انرژی داشتم زیاد حرف می زدم. پر از ایده بودم و کسی پذیرا نبود. مدامدر حال تغییر دادن بودم. گستاخ بودم و نمی گذاشتم کسی حرفش را به من تحمیل کند. طبیعتا زیاد دعوا داشتیم. اما همچنان فرمانده خانه بودم. نمی دانم اینها کنار هم چطور جمع می شود اما شد.
ازدواج کردم جدا شدم دوستی ده ساله ام با تهمت دوستم از هم پاشید جدا شدم عاشقم شدند اذیتم کردند جدا شدم ازدواج نکردم عاشق شدم درد کشیدم جدا شدم ... جدایی شده نخ تسبیح زندگی من. یا از من جدا شدند در حالیکه می خواستم بمانند یا جدا شدم در حالیکه آنها می خواستند بمانم. اما کنار هیچ کس قرار و آرام نگرفتم. او قرار و آرام بود اما حاشیه زیاد داشت. دیگر به دوست داشتن و عاشق شدن امیدی ندارم.
حقیقتش دیگر فکر نمی کنم چیزی به این عنوان و محتوا وجود داشته باشد. به عرفان و این حرفها هم مطلقا اعتقادی ندارم. به انسانیت اعتقاد داشتم که الان پایه های آن هم در من لرزیده. هر چه می گذرد بیشتر حس می کنم که تنها هستم. در جمع خانواده ما هر کدام از ما شش نفر به طریقی بزرگ شدیم. حتی یک نفر از ما شبیه دیگری نیست. یکی مان بزرگ بی اعتماد به نفس است. دومی بشدت پول دوست است. سومی بشدت پرتوقع و طلبکار و مهربان است. چهارمی بشدن خود محور و خودبزرگ بین و مهربان و دست و دلباز است. پنجمی منم که از همه عجیب ترم. ششمی مان بسیار شکننده و آسیب پذیر و بی اعتماد و به نفس و هنرمند و مهربان است. اضافه شدن سه عروس به خانواده این جمع را رنگی تر هم کرده. خانم برادر اول خوب است. افتاده و مهربان و با همه کنار می آید. خانم برادر دومی در خانواده خودش بزرگتر است و در خانه برادر من خیلی به حساب نمی آید. بنابراین بعضی وقتها که برادر وسط با او خوب باشد با ما خوب است و اگر نباشد گستاخ می شود. خانم برادر کوچک بشدت توجه طلب است. خودش را تافته جدا بافته می داند و بشدت به من حسادت دارد. این را من نفهمیدم دیگران به من فهماندند. کمترین ارتباط را با او دارم.
زنها موجودات خطرناکی هستند. بخصوص که تحقیر شده باشند. بخصوص که به آنچه می خواستند نرسیده باشند. بخصوص که بدانند زمانی برای رسیدن به آنچه می خواهند ندارند. بخصوص که وابسته به تایید یا عدم تایید شوهرشان باشند. من اینها را نگاه می کنم. بری زنی که تمام زندگی اش خانه و آشپرخانه اش است خیلی عجیب نیست که با اضفه یا کم شدن یک وسیله رفتارش تغییر کند. اینها را من می بینم و مشکلی هم ندارم. درک می کنم. کارم این است. اما چیزی که نمی توانم تحمل کنم این است که کسی به خودش اجازه بدهد این ثمرات را به من منتقل کند. یعنی اگر حسودیش می شود جرات کند آنرا نشان بدهد. آنوقت من طور دیگری می شوم.
حقیقتش زنها را دوست ندارم. دور رویی شان را دوست ندارم. حقارت شان را دوست ندارم. کوته بینی شان را دوست ندارم. از اینکه در مورد زیبایی و زشتی هم نظر می دهند. از اینکه تا نگاهت می کنند سایزت را با تناسب یا بی تناسب می دانند. از اینکه همیشه خسته اند. از اینکه هیچی نیستند و نمی شوند. از اینکه مدام محتاج تایید دیگری هستند. از اینکه بی رحم و خشن هستند. از اینکه سکوت بیجا دارند. از اینکه به بچه هایشان وابسته هستند. از اینکه زندگی برای شان در خانه سابیدن خلاصه می شود. از اینکه فخر می فروشند. اینها همه زنانگی هایی است که من از آنها متنفرم. ولی در آن گیر افتاده ام.
گاهی تیر ترکششان من را هم می گیرد و من چاره ای جز تحمل ندارم. دلم برایشان می سوزد اما می دانم که هر کسی باید خودش راه خودش را پیدا کند. سکوت کرده ام مدتهای طولانی است. اما این بار دیگر فقط سکوت نیست. این بار ترک است. زیاد فرصتی ندارم که بخواهم در جمع های این چنینی کدر شوم. اینقدر کار نکرده جای ندیده آدمهای بهتر هست که نخواهم وقتم را برای آنها صرف کنم. این آخرین ماجرای من و زنها بود.
آخرش تنهایی است. برای همه هست. من از همین الان تنهایی را می خواهم.