باورم نمی شود
باورم نمی شود
دوستی دارم نسبتا مشهور که بعد از مدتها بازیابی شده! یعنی خیلی وقت بود که از هم خبر نداشتیم. پیش از عید هم را دیدیم و الان چند وقتی هست با هم می رویم گردش های دخترانه. دیروز رفتیم آن قسمت جمشیدیه که با او کشفش کرده بودم و وقتی رفتم حتی یک لحظه هم یاد خاطراتی که با او آنجا داشتم نیفتادم. انگار هیچ وقت نبوده باشد که او باشد و ما لحظات بسیار خوبی انجا با هم داشته بودیم.
دوست من پدر مشهوری هم دارد. از من چند سالی کوچکتر است. می دانستم که بعد از ده سال زندگی جدا شده ولی برویش نیاوردم تا دیروز خودش تعریف کرد. تمام دو ساعتی که آنجا بودیم حرف زد و من مدام ابروهایم به علامت تعجب بالاتر می رفت. عجب موجوداتی هستید شما مردها!
آخرین نوشته ای که برای او نوشتم به اعتراض و قطعیت گفتم دیگر به هیچ مردی رای نخواهم داد و هر چه بیشتر می گذرد به این عقیده باورم بیشتر می شود. البته از نظر من مردها خودشان ، خودشان را مناسب این ماجرا می دانند نه اینکه واقعا مناسبش باشند و البته نه اینکه زنان انسان های قابل تری باشند اما حرف این است که مردها امر بهشان مشتبه شده که ذاتا برای این برتر بودن بدنیا می آیند و نیازی به آموزش و فکر و تدبیر ندارند. این است که اوضاع دنیا اینطور است...
قبل از شنیدن ماجرای زندگی اش متعجب بودم که آدمی در موقعیت خانوادگی او تهران را نگشته باشد و ندیده باشد. وقتی هفته پی شگفت من تهران را نمی شناسم تعجب کردم و این هفته دلیلش را فهمیدم. در این ده سال ازدواج هیچ جا و مطلقا هیچ جا نرفته بودند. فقط یک مشهد آن هم به خرج خانواده اش. گفتنش الان هم برای من عجیب است. چنین دختری با چنین موقعیتی...
حرف اصلی هم این بود که شوهرش دختری را که شاگرد اول دانشگاه امام صادق بوده و الان هم دانشجوی دکتری است تخریب شخصیت می کرده. تمام مدت نمی توانی نباید نرو نکن تو زن بدی هستی تو همسر خوبی نیستی فقط فکر کاری ... و من فکر کردم چه شباهت عجیبی سرنوشت من و او و همسران مان داشتند. من دو سال بعد جدا شدم او ده سال زندگی کرده. چون می ترسیده. چون نمی دانسته چه باید بکند. چون جدایی در خانواده آنها آنهم با موقعیت پدرش امکان پذیر نبوده ... و آخر هم آقا با خانمهای دیگر ارتباط گرفته. مردی که برای تنبیه زنش حدیث معراج برایش می خوانده ...زنی که از خانه مرفه پدری به زیرزمین نموری رفته تا زندگی کند. البته من گفتم که مقصر خودت هم بوده ای و او هم می گفت الان متوجه شده که چه کارهای احمقانه ای کرده.
برای من که کیفیت زندگی بسیار مهم است عجیب بود که چطور کسی این همه برای هیچ زندگی را تحمل کرده . تحقیر شده. محدود شده. موقعیتهایش را از دست داده و بسیار دارم بیشتر معتقد می شوم که هر کسی باید با هم شان خودش ازدواج کند و دیگر اینکه گریه کردن در کافه های پاریس بهتر از اشک ریختن در زیرزمین اجاره ای است.
یکی از دلایل مهم جدا شدن من از او هم همین بود. با اینکه او آدم با شخصیتی بود اما انگار کمتر دانستن و حقیر کردن زن جزیی از زندگی مردهاست. با اینکه کار من در این حوزه است اما باورم نمی شود که این کار اینقدر رایج باشد. وقتی عید برایش نوشتم که من برای خودم کسی هستم و الان چهارسال است دارم به تو می گویم برای زندگی برای ای بریز یا برروم و تمامش کنیم ،به من توهین کرده ای. من هفت بار رفتم و تو برم گرداندی و بمن توهین کردی و من دیگر با تو نمی مانم. بعد از او البته برای من عجیب نیست که مردهای دیگر این کار را بکنند.
متاسفم برای مردها. برای این طرز تربیت شان که بزرگی خودشان را در کوچک کردن زنها پیدا می کنند. برای اینکه اینقدر بی اعتماد بنفس تربیت می شوند که احترام گذاشتن را دون شان خود می دانند. برای اینکه اینقدر حقیر می شوند که بزرگی و قدرت شان را در حرف شنوی مطلق زنها می یابند. متاسفم که اگر زنی نباشد که ازارش بدهند خود را ناکام و نیمه تمام می دانند. متاسفم برای مادرهایی که خودشان این زجر را کشیده اند اما پسرشان را طوری تربیت می کنند که همین رفتار را با همسرشان می کند.
برای من همیشه عرض زندگی از طولش مهمتر بوده. کیفیت زندگی از مخلفات دیگرش مهمتر بوده. برای همین حاضر نشدم به هر قیمتی چیزی را بخواهم. با او هم بخاطر هیمن تمام شد. زمانی که دیدم دیگر دارد پایش را از گلیمش درازتر می کند و سکوت و صبوری من را به حساب وظیفه و حد من می گذارد این ماجرا را تمام کردم. دوست داشتن وقتی ارزش دارد که با حرمت و احترام همراه باشد و او و خیلی از مردهای دیگر ندارند.
نسخه نمی پیچم. همه هم شبیه هم نیستند. به من هم ربطی ندارد که بقیه با زندگی شان چه می کنند. اما بسیار متاسف شدم برای روزهای دوستم هرچند حسابی به احوالش رسیدم که این همه تحصیل و کتاب و تجربه چطور نتوانسته به یک زن قدرتی بدهد که خودش را انسانی بداند که شایسته رعایت احترام و محبت است؟