خواسته های من کدامند؟
خواسته های من کدامند؟
یا در زندگی چه آرزویی دارم؟
قبل ترها فکر می کردم میگر می شود آدم بداند از زندگی اش چه م یخواهد؟ حتی در مواردی که دست خودش هم هست مثل درس خواند هم نمی توان مطمئن بود که شرایط همانطور که می خواهی پیش می رود. اینکه پیشرفت کنی و به جایی که میخواهی برسی خیلی بستگی به دیگران هم دارد. مثل در مورد کار من اینکه استادی حاضر بشود به تو کمک کند مقاله ای چاپ کنی. اینکه داشنجوی نورچشمی باش. اینکه استاد از تو خوشش بیاید. اینکه دانشگاه خوبی درس خوانده باشی. می خواهم بگویم در شخصی ترین کارها هم دیگران تاثیر دارند.
من هیچ وقت ازدواج را تصمیم فردی نداسنتم. بر خلاف جمله معروفی که می گوید مرگ و زندگی در دست تو نیست و فقط می توانی در مورد ازدواجت تصمیم بگیری، من معتقدم ما موجودات بی اختیاری هستیم. من با پسرخاله عقد کردم و جدا شدم. از کجا معلوم ما قسمت هم بویدم؟ از کجا معلوم ما قسمت هم نبودیم؟ از کجا معلوم مرد دیگری که باید همسر من می شد الان همسر زن دیگری نیست و اتفاقا هم خوشبخت نیست ولی امکان خروج از ان زندگی و یافتن من را ندارد؟ به نظر معادله های دنیا خیلی پیچیده تر از آن است که تصور می شود. تنها چاره ای که برای م می ماند به نظر من خوب بازی کردن است. اینکه تو هدفی را تعیین کنی ولی برای همه چیز در راه رسیدن به آن آماده باشی ؛ حتی نرسیدن به آن هدف.
من زندگی را یک جور مار و پله می بینم. یک جور ماز. اینکه بلد باشی وقتی نیش خوردی از نردبان پایین بیایی و باز تلاش کنی. اینکه اگر به 99 رسیدی و فقط یک یک نیاز داری برای بردن و مدام شش میاوری صبور بمانی. اگر طرف دیگر بازی چهار لازم داشت و آورد و از روی سر تو رد شد و به 100 رسیدب از هم صبور باشی. کتاب بخوانی فیلم ببینی آشپزی کنی گردش بروی مهمانی بدهی تا بالاخره آن یک بیاید. هر چند ممکن هیچ وقت آن یک نیاید. یعنی بمانی در یک قدمی موفقیت اما هیچ وقت بدستش نیاوری. نه می توانی برگردی عقب نه می توانی بروی جلو. اما می توانی یک درخت بکاری آنجا و رشدش را نگاه کنی. میوه دادنش را. با کسانی مثل خودت که یک عددی را لازم دارند برای رسیدن به 100 و ندارند دوست شوی. خانه و َآشیان درست کنی و اماده اش کنی برای آدمهایی که بعد از تو می آیند آنجا و منتظر یک یک می مانند. این به نظر من خوب بازی کردن است. بهر حال هر محدودیتی درون خودش امکاناتی دارد و تنها کار ما خوب نگاه کردن است و ارامش و سکوت. من چیزی مخربتر از بی تابی و بی طاقتی ندیدم. چیزی که خودم هم سی و پنج سال مبتلایش بودم. چیزی که خیلی از ما مبتلایش هستیم.
گاهی از حجم چیزهایی که نمی دانستم تا بحال و حالا کم کم دارم می فهمم وحشت م یکنم. چه حقایق دیگری را از من پنهان مانده که اگر بدانم زندگی برای خیلی راحتر از اینکه هست می شود. هر وقت چیزی درون اشفته می شود و نمی دانم دلیلش چیست متوجه می شوم باید چیز جدیدی یاد بگیرم. اما این ترس هم بیخود است چرا که هر چیزی زمانی به من می رسد که باید . عجله فایده ای ندارد. حداقل برای من زندگی اینطور چرخیده. درخواست و ارزویی دارم. مطرح می کنم و بعد هر وقت که زمانش باشد بمن می رسد و هر وقت زمانش تمام شود می رود. دلبستگی و وابستگی و نیاز من تاثیری ندارد. وقتی قرار است برود می رود و سنگین تر برای من آن است که موقر خداحاظی کنم. مثل کاری که با او کردم و سکوت الانم.