من...هستم
من...هستم
کتابی می خواندم از باربارا دی انجلیس. هیچ وقت از کتابهایش خوشم نمی آمد. اصولا از کتابهایی که در مورد زن و شوهر بود خوشم نمی آید. من بیشتر دنبال قاعده بودم تا عشوه گری. بیشتر دنبال انسان بودن بودم نه زن و مرد بودن. همان اول هم به او گفتم که من آدمم قبل از اینکه زن باشم . و می بینم که مردها زنها را زن می بینند و اصلا آدم نمی دانند. بگذریم. می خواستم اینرا بگویم در مورد باربارا. پاییز امسال کتابی از او پیدا کردم که اسمش یادم نیست و جایی در وبلاگ باید در موردش گفته باشم. در ان کتاب اصل حرفش این بود که خودتان را با موقعیت و مقام و درس و همسر و بچه تعریف کنید. خودتان را تعریف کنید.
دیروز اولین مصاحبه مقاله ام را انجام دادم. خانم در معرفی اش گفت فلانی هستم شاعر نوینده چهل تالیف داریم چند کتاب دارم دانشجوی دکترا فلان رشته هستم. من نگاهش کردم و بعد پرسیدم مادر هستید؟ فکر کنم شوکه شد از اینکه هیچ کدام از تعریف هایش از خودش و آنچه خودش آنرا خودش می دانست اما من عمدی نداشتم. اصولا هیچ وقت در تعریف خودم عنوان نکردم دکتر فلانی هستم و مطلقا منع کرده ام در دفتر که به من بگویند دکتر و به هیچ کس هم دکتر نمی گویم. من خودم را بدون دکتر بودن هم قبول دارم. بیشتر دوست دارم انسان خوبی باشم تا با دکتر بودنم عیب های دیگرم را بپوشانم.
برای همین به تفصیل های دور و دراز خانم مصاحبه شونده بی توجه بودم و منتظر بودم تمام شود تا من کارم را شروع کنم. بعد فکر کردم شاید بهتر بود کمی بیشتر به این قسمت توجه می کردم. نمی توانم. می دانم. عرضه کردن را دوست ندارم. آدمهای معمولی را دوست دارم. مثل دختر همسایه بالایی مان که در موردش خواهم نوشت.
خلاصه بعد از مصاحبه دو نکته معلوم شد: همانطور که حس می زدم خانم زندگی خیلی معمولی داشت. که خودش را در آن حد نمی دید و دوم اینکه مردهای بی اعتماد به نفس به زنان شان کمک می کنند تا پیشرفت کنند. و این خیلی جالب بود. این دومین بار بود در طی این روزهای سال جدید چنین موردی می دیدم. مردی که نمی تواند خودش پیشرفت کند و می ترسد همسرش را تشویق می کند که پیشرفت کند و این کار را به دو دلیل انجام می دهد: اول اینکه به خودش زحمت پیشرفت نمی دهد و دیگر اینکه از بودن در کنار زنی که تشخص اجتماعی دارد و او مالک اوست لذت می برد. تمام.