گل هایی که پُفِِ من را خواباند ...
گل هایی که پُفِِ من را خواباند ...
بچه که بودیم توی حیاط مسی اینها یک بوته رز سفید بود که گل هایش خیلی ظریف بودند و با هر تکان پر پر میشدند . آنوقت توی حیاط ما رزِ نارنجی بود . یک بوته ی بزرگ ... از آن رز های با صلابت . که دو سه روز بدون آب دوام می آورد و من انگار که این صلابت از سرِ تمهیدات ِ کج و کوله ی خودم بوده باشد کلی به این قضیه میبالیدم و توی عالم بچگی به مسی فخر میفروختم . نمونه اش اینکه من در ازای پنج شاخه گلِ سفید یک دانه نارنجی به او میدادم ، آن هم ساقه کوتاه ، جوری که طفلک حتی نمیتوانست توی لیوان بگذاردش ( چقدر دختربچه ی بدجنس بودم )
خلاصه که اردیبهشت و خرداد ما یک بوته ی رز داشتیم که پر بود از گل و ما ( من و مسی )هر روز از یک ربع به هفت توی حیاط هامان میپلکیدیم و از دو طرف دیوار باهم شعر میخواندیم و حتی از هم درس میپرسیدیم و همزمان حواسمان را جمع میکردیم که تیغِ گل ها دستمان را زخمی نکند . گل ها را میچیدیم برای خانوم معلممان . بعد بدو بدو میکردیم و مینشستیم توی سرویس . اون پنج تا رز سفید میداد به من و من یک شاخه نارنجی میدادم به او . این عادی شده بود برای ما ...
ولی یک روز یک اتفاق عجیب افتاد که هنوز هم نتوانسته ام درکش کنم و اصلا دلیل اینکه الان توی حیاط رز سفید داریم همین است. یک صبح اردیبهشتی بود به گمانم ، صدای مهسا از توی حیاط نیامد و من هم که لجم گرفته بود از اینکه جوابم را نداده بود ، پنج شش شاخه گل چیدم و از مامان روبان گرفتم و دورش یک پاپیون درب و داغان درست کردم . عجب دسته گلی شده بود ... بعد گردنم را به قولِ قطعات ادبی افراشته کردم و از در رفتم بیرون ولی با صحنه ی عجیبی روبرو شدم . مهسا با یک لبخند گل و گشاد ایستاده بود دم در و توی دستش یک دسته گل سفید بود که خال های آبی داشت . نمیتوانید باور کنید چقدر زیبا بودند . خال خالی ها مصنوعی نبودند ، آخر گل های آن ها را چه به تحملِ خودکار ؟
مهسا چشمش به گل های توی دست من بود و من داشتم با چشمم گل های او را قورت میدادم . ولی هیچکدام حرفی نزدیم و راه افتادیم . آن روز گل های مهسا جنجالی ترین اتفاق مدرسه بود و من دلم میخواست حداقل یک بار بدون اینکه مهسا حواسش باشد و غرورم بشکند با دقت نگاهشان کنم . امکان نداشت . آن گل ها بی نهایت زیبا بودند . آنروز وقتی برگشتم خون همه را توی شیشه کردم تا برایم گل بخرند . رز سفید بخرند . خریدند برایم ولی هیچوقت گل های من خال خالی نشد ، هیچوقت ...
بعدها با خنده برایم تعریف کرد که آن شب برادرِ کوچکش توی آب گل ها جوهرِ خطاطی پدرش را ریخته . صبح که بیدار مشوند میبینند به به ... عجب گل هایی ...