سه روز است که دیگر از او متنفر نیستم . یک سال و چندماه بود که نفرتی عمیق نسبت به او توی وجودم رخنه کرده . یک نفرت عجیب و غریب که حتی نگذاشتم دلیلش را بفهمد . یا اصلا از خودش دفاع کند . راستش دقیقا زمانی که داشتیم از جلسه ی سوم آموزش رانندگی اش برمیگشتیم و توی آن سربالایی از گرما نفس نفس میزدیم تصمیم گرفتم که حذفش کنم . همان وقتی که داشت از من نظر میپرسید که برای تولد دوست پسرش ساز دهنی بخرد یا نه ، من داشتم با خودم فکر میکردم که چقدر طول میکشد تا چهره اش از یادم برود . اولین بار که دیدمش یک دخترِ تپل و کوتاه قد بود که پشت چشمش را سایه ی نقره ای زده بود و لب های نازکش را یک درجه بزرگتر کرده بود .چهار سال گذشت تا شد یک دخترِ سایز ۳٨ که دیگر آرایش نمیکرد و یاد گرفته بود دو را چطور در دو ضرب کند که بشود پنج . عوض شده بود ولی من عوض شده اش را هم دوست داشتم . برای این بود که برایش هر کاری میکردم . ولی آن روز که داشت میگفت یک پراید پیدا کرده که تر و تمیز است حس کردم دیگر تحملش را ندارم . او علاوه بر اینکه پولپرست شده بود یاد گرفته بود چطور اسرار دیگران را جلوی غریبه ها بگوید و ککش نگزد . او اسرار من را ... اوف . مترسم باز کینه ها برگردند ... دقیقا توی همان سربالایی بود که دیگر نگاهش نکردم . وقتی رسیدیم به جایی که او باید چپ میرفت و من راست ، او گفت : فردا هم میای ؟ ، گفتم : آره
بعد دست دادیم و خداحافظی کردیم . بعد دیگر هیچوقت همدیگر را ندیدیم . دیگر هیچ وقت جواب زنگ هایش را ندادم . هیچوقت جواب استیکر های اشکالودِتلگرامش را ندادم . دیگر هیچوقت ... حتی آن روزی که حلیم پختیم . او توی این سال ها عادت داشت بیاید و حلیم ببرد . آن روز هم امد . ولی شنید که مریم نیست ...
حالاسه روز است که دارم بهش فکر میکنم و دلم میخواهد یکبار اتفاقی توی خیابان ببینمش . بعد او بگوید چه شد ؟ بعد من بگویم:هیچ . بیا برویم با هم بستنی سنتی خوریم . از آن ها که کلی پسته تویش دارد ...