شش عصر بود که خبر دادند شد ... حالا چه و چگونه اش را درز میگیرم ولی شده بود . چیزی که چندماه انتظارش را میکشیدیم شد . من نمیدانستم از خوشی چه کنم . گریه کنم ؟ بخندم ؟ توی آن لحظه فقط توانستم خواهر زاده ی ریزه میزه ام را توی بغل بگیرم و فشارش بدهم . هیچ کدام از آدم بزرگ ها نمیتوانستند چنین آغوشی را به من هدیه بدهند . مهسا کوچولو بیخبر از همه جا میخندید و سرش را توی سینه ام قایم میکرد . از آن ساعت به بعد روی ابرها بودم . حالم خوب بود . حالم خیلی خوب بود . یکجوری که از شوق سر نماز گریه کردم و گفتم شکر ...
کلی قول و قرار با خدا گذاشتم و ... حالا تمام آن شادی ها تبدیل به سراب شده و من دلم مهسا کوچولو و بغلش را میخواهد . میدانم بغلِ کوچولویش میتواند کمی از غم این لحظه ها را بزداید ... میدانم ... ولی مهسا کوچولو الان توی تختش خواب است ، میدانم آنقدر توی خواب غلت زده که پتو از رویش کنار رفته ...