نشسته بودم بین بیست تا زن. بیست تا زن که بلدند که سرِ عروسی گرفتن یا نگرفتن اختلاف داشتند . سر اینکه می ارزد آدم برای یک شب دو میلیون تومان خرج آرایشگاه کند ؟ همه ی این بیست نفر هم آدم های صاحب نظری بودند و هر کس فتوایی میداد . من هم که خیلی توی این فازها نیستم چون هنوز اندرخم یک کوچه ام سرم را انداخته بودم پایین و داشتم با مدادم که نوک نداشت تند تند مینوشتم . مداد جان آنقدر نوک کلفت و بدقیافه ای داشت که کلماتم از بدو تولد درب و داغان بودند و هیچگونه آینده ای برایشان متصور نبودم . ولی همین که سرم پایین بود و مجبور نبودم توی بحث هاشان شرکت کنم راضی بودم . ولی این رضایت خیلی طول نکشید . چون در کسری از زمان برگه ی زیر دستم غیب شد و من هاج و واج ماندم . کار ، کارِ همان دختر سبک سری بود که توی خیابان از پشت بغلم کرده بود و چون انتظارش را نداشتم جیغ کشیده بودم . بعد سرش داد زده بودم که باید از رفتارش خجالت بکشد . اینبار ولی بی حوصله تر از همیشه بودم . چنان چشم غره ای بهش رفتم که لبخند احمقانه اش درجا خشکید . بعد هم برگه ام را کشیدم و خیلی خیلی شمرده بهش گفتم که "اگر یکبر دیکر از یک متری من رد بشود تمام سیلی هایی را که باید برای تربیت شدن میخورده و نخورده را یک جا حواله ی صورتش میکنم . دخترک بی هیچ سر و صدایی رفت و تا وقتی آنجا بودم صدایش درنیامد .
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |