از خواب که بیدار شدم با خودم فکر کردم ینی تمام شد ؟
سریع از جام پریدم که یک کاری کرده باشم . فوری یه کیک پختم . ساعت شش بود تقریبا که بابا آمد . طبق معمول برادر بزرگ گوشی بابا را برداشت که بازی کند . چند لحظه بعد شنیدم که گفت:" بابا مکالمه رایگان داری ؟ ااا . تولدته ها "
بعد صدای مامان را شنیدم که گفت : دیدم مریم داره کیک میپزه . انگار فقط اون یادش بوده
من داشتم روی کیک شکوفه های کج و معوج میزدم . مات ماندم . من ؟ من یادم نبود ، فقط دلم خواسته بود برای این عید کاری کرده باشم . همین
مامان آمد توی آشپزخانه ، گفت :خیر ببینی دختر ، خدا هر چی میخوای بهت بده . روسفیدمون کردی جلو بابات
من هی توی دلم خجالت کشیدم . هی جلوی وجدانم شرمنده شدم . بعد ماسوره را عوض کردم و وسطِ کیک ، همانجا که خالی گذاشته بودم برای طراحی گل شاه عباسی ، نوشتم : تولدت مبارک ...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |