سرزمینِ شمالِ استاد لاچینی را که پلی میکنم حس میکنم آن شرلی ام . همان دخترِ موقرمز و کک مکی ... همان که دلش از دار دنیا یک پیراهنِ آستین پفی میخواست ... همان که بلد بود چطور با یک چراغ قوه چطور پیام دوست داشتن مخابره کند ... همان که نخود فرنگی را طوری پاک میکرد که فکر میکردی انگار لذتِ دنیا توی آن است ... وقتی سرزمین شمال پلی میشود حس میکنم آن شرلیی ام ، آن زمانی که کنار متیو توی درشکه نشسته بود و به سمت گرین گیبلز میرفت . همان زمانی که دنیایش شکوفه باران بود ، شکوفه های سفید و صورتی و او دست هایش را از خوشی توی هم قلاب کرده بود و به وجد آمده بود . حس میکنم آن شرلی ام . همان وقتی که روی لبه ی شیروانی نشسته بود و به ترس دیگران میخندید ... همان زمانی که برای موهای سرخش با گل های صورتی و زرد تاج درست کرده بود ... همان زمانی که دست در دست دیانا و روی آن پلِ معروف پیمان دوستی میبست ....همان زمانی که ...
کاش میشد برای یک روز هم که شده آن شرلی را زندگی کنم . همان خیال بافی ها را ، همان ماجراجویی های کودکانه اش را ، همان شیطنت ها را ، همان مهربانی ها را ...